برمان زندگی دوباره
برمان زندگی دوباره
پارت۲۶
#میلان
با ترسو نگرانی نگام میکرد..چرا میترسید!؟
دوباره دستمو تو موهام فرو کردم ک صداشو شنیدم
-میلان من اینی ک هستم نیستم
ی ابرومو بالا دادم ک با نگرانی گفت:
-یعنی من..
با کلافگی گفتم:
-یعنی چی؟ یعنی دلژین نیستی!
وبعد پوزخندی زدم و گفتم:
-این جواب سوالای من نیست دلژین
سرشو انداخت پایین حتا این کارشم برام تعجب وارع دلژین هیچوقت جلوی کسی سر خم نمیکرد..هر لحظه گیج تر از قبل
دلژین با همون سر افتاده گفت:
-من فقط خواستم خودمو تغییر بدم
دستمو زیر چونش بردم و سرشو بلند کردمو گفتم:
-واضع توضیح بده دلژین..خودمو تغییر بدم یعنی چی؟
خیره ب زمین شدو گفت:
-برای اتفاقات این مدت فکر کردم تقسیر منه برای همین خواستم اخلاقو رفتارمو عوض کنم..
و بعد آروم گوشه لبشو ب دندون گرفت..
-ب من نگاه کن
ب چشمام خیره شد ترسو تو چشماش میخوندم ترس از چی؟!
از من!؟
با کلافگی چشمامو بستم و با جدیت گفتم:
-برو بشین تو ماشین
صدای در ماشین نشون از رفتنش تو ماشین بود
آهی کشیدم ی جای کار میلنگید..
وارد امارت شدیم ک با دیدن مامان ک از پله پایین میاد اخمی رو پیشونیم نشست اصلا حوصله بحث با مامان رو نداشتم.
مامان با همون لبخندی ک ب ظاهر زدع بود گفت:
-به به چ عجب تشریف فرما شدین
وبعد سمت دلژین رفتو گفت:
-میبینم خوب خوش میگذرونی دلژین خانوم تا این وقت شب بیرونی پسرمم ک ب عنوان سرباز با خودت حملو نقل میکنی
-مامان تمومش کن
باچشمام ب بالا نشون دادم ک برع اتاقش..سرشو تکون دادو رفت.
مامان:من باید تمومش کنم یا تو ک عین حمالا افتادی دنبالش خودش پدر دارع
-تا زمانی ک تو نبودی پدر داشت
وبعد از پله ها بالا رفتم..ب سمت اتاق دلژین رفتم..دستمو روی دستگیره گذاشتم ک با شنیدن صداش درو باز نکردم و تا صداشو بشنوم..
-وای خدا شک کردع!..حالا چیکار کنم؟..اگع متوجه بشه چی؟..
وای چ گیری افتادم..لعنتی میخواستم بهش بگم اگه اون حرف چرتو پرتو نمیگفت الان میدونست ک من خواهرش نیستم..
با حرف آخرش خشک شدم منظورش از خواهرم نیست چیع؟یعنی چی؟..با عصبانیت و صورت سرخ شدع درو با خشونت باز کردم ک
جیغی کشید و لباسشو ک میخواست بپوشه رو با تعجب جلوی بدنش گرفت.با عصبانیت ب سمتش رفتم و بازوی برهنشو توی مشتم گرفتم و ب دیوار کوبندمش
چشماشو با درد بست و گفت:
-چ مرگتع لعنتی
نیشخندی زدم و فریاد زدم
-من چ مرگع یا تو چت شدع؟منظورت از حرفای علانت چی بودع؟
همینطور ک با ترس میلرزید گفت:
-من چیزی نگ
بازم تو صورتس فریاد کشیدم..
-دروغ نگوو ب من دروغ نگوو خودم شنیدم گفتی من خواهرش نیستم..
با این حرفم با ترس و تعجب نگام کرد و بعد سرشو ب سمت دیگه ای کشیدو گفت:
-من همچین حرفی نزدم
ب بازوش فشاری اوردم ک آهی کشید و اسممو آروم زیر لب زمزمه کرد.. #mahi♡
پارت۲۶
#میلان
با ترسو نگرانی نگام میکرد..چرا میترسید!؟
دوباره دستمو تو موهام فرو کردم ک صداشو شنیدم
-میلان من اینی ک هستم نیستم
ی ابرومو بالا دادم ک با نگرانی گفت:
-یعنی من..
با کلافگی گفتم:
-یعنی چی؟ یعنی دلژین نیستی!
وبعد پوزخندی زدم و گفتم:
-این جواب سوالای من نیست دلژین
سرشو انداخت پایین حتا این کارشم برام تعجب وارع دلژین هیچوقت جلوی کسی سر خم نمیکرد..هر لحظه گیج تر از قبل
دلژین با همون سر افتاده گفت:
-من فقط خواستم خودمو تغییر بدم
دستمو زیر چونش بردم و سرشو بلند کردمو گفتم:
-واضع توضیح بده دلژین..خودمو تغییر بدم یعنی چی؟
خیره ب زمین شدو گفت:
-برای اتفاقات این مدت فکر کردم تقسیر منه برای همین خواستم اخلاقو رفتارمو عوض کنم..
و بعد آروم گوشه لبشو ب دندون گرفت..
-ب من نگاه کن
ب چشمام خیره شد ترسو تو چشماش میخوندم ترس از چی؟!
از من!؟
با کلافگی چشمامو بستم و با جدیت گفتم:
-برو بشین تو ماشین
صدای در ماشین نشون از رفتنش تو ماشین بود
آهی کشیدم ی جای کار میلنگید..
وارد امارت شدیم ک با دیدن مامان ک از پله پایین میاد اخمی رو پیشونیم نشست اصلا حوصله بحث با مامان رو نداشتم.
مامان با همون لبخندی ک ب ظاهر زدع بود گفت:
-به به چ عجب تشریف فرما شدین
وبعد سمت دلژین رفتو گفت:
-میبینم خوب خوش میگذرونی دلژین خانوم تا این وقت شب بیرونی پسرمم ک ب عنوان سرباز با خودت حملو نقل میکنی
-مامان تمومش کن
باچشمام ب بالا نشون دادم ک برع اتاقش..سرشو تکون دادو رفت.
مامان:من باید تمومش کنم یا تو ک عین حمالا افتادی دنبالش خودش پدر دارع
-تا زمانی ک تو نبودی پدر داشت
وبعد از پله ها بالا رفتم..ب سمت اتاق دلژین رفتم..دستمو روی دستگیره گذاشتم ک با شنیدن صداش درو باز نکردم و تا صداشو بشنوم..
-وای خدا شک کردع!..حالا چیکار کنم؟..اگع متوجه بشه چی؟..
وای چ گیری افتادم..لعنتی میخواستم بهش بگم اگه اون حرف چرتو پرتو نمیگفت الان میدونست ک من خواهرش نیستم..
با حرف آخرش خشک شدم منظورش از خواهرم نیست چیع؟یعنی چی؟..با عصبانیت و صورت سرخ شدع درو با خشونت باز کردم ک
جیغی کشید و لباسشو ک میخواست بپوشه رو با تعجب جلوی بدنش گرفت.با عصبانیت ب سمتش رفتم و بازوی برهنشو توی مشتم گرفتم و ب دیوار کوبندمش
چشماشو با درد بست و گفت:
-چ مرگتع لعنتی
نیشخندی زدم و فریاد زدم
-من چ مرگع یا تو چت شدع؟منظورت از حرفای علانت چی بودع؟
همینطور ک با ترس میلرزید گفت:
-من چیزی نگ
بازم تو صورتس فریاد کشیدم..
-دروغ نگوو ب من دروغ نگوو خودم شنیدم گفتی من خواهرش نیستم..
با این حرفم با ترس و تعجب نگام کرد و بعد سرشو ب سمت دیگه ای کشیدو گفت:
-من همچین حرفی نزدم
ب بازوش فشاری اوردم ک آهی کشید و اسممو آروم زیر لب زمزمه کرد.. #mahi♡
۲۳.۴k
۲۸ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.