رمان خاکستر پارت ششم
هیوجی برای اینکه اصرار داشت تنه عظیم و گردش را در لباس های مدل باریک و کشیده فرو دهد.
«واقعا نمی فهمه که با پوشیدن چنین لباس هایی شبیه ساندویچ فاسد میشه؟! این زن یا کوره یا خیلی کودن.»
مورا معمولا با شنیدن اولین جمله درمورد مشتری سعی می کرد جمله بعدی را حدس بزند ، ولی ساچیکو هربار دیالوگی جدید طراحی کرده بود.
خانم تاکیدا ظاهراً فردی بود که آداب اجتماعی را نیاموخته بود ، زیرا به محض اینکه لباس جدید را تحویل می گرفت ، مشغول چک کردن تک تک چین ها و دکمه های لباس می شد. ساچیکو با لب هایش که به شکل عجیبی از هم فاصله می گرفتند ادایش را در می آورد و می گفت:« لطفا این دکمه ها دقیقا سر جای خودشون باشن! لطفا حتی یه نخ اضافی هم روی لباس نباشه!» سپس با صدایی شبیه به غریدن یک ماده شیر اضافه می کرد:« زنک همونجا وایمیسه و دونه دونه کوک ها رو چک می کنه! درست جلوی چشم خودم! انگار توی جنگل بزرگ شده!»
از خانواده تاناکا بیزار بود زیرا زن خانواده که همیشه برای دو دختر دوقلویش لباس سفارش میداد ، دائما ادعا می کرد که ساچیکو لباس های شل و ولی می دوزد که به سادگی پاره می شوند!
«اگر توله هاش بتونن دو دقیقه مثل انسان رفتار کنن معلومه که لباس سالم می مونه! خدا شاهده که اون کوتوله های شرور زره جنگی رو هم از بین می برند!»
مشتری چهارم ، پیرزنی بیوه بود که به گفته ساچیکو حتی یک روز هم در عمرش کار نکرده بود و با بدگمانی به مورا نگاه می کرد.
«اون پیرزن فضول اونجا نشسته و زاغ سیاه مردمو چوب میزنه ، انگار همه مثل خودشن که هر روز یه رسوایی جدید به بار بیارن!»
ناسزاهای ملایم تر ، متعلق به خانه ای در محله بغلی بود که از خیابان گوفکو فاصله زیادی داشت و خانواده ای مجارستانی به نام آرماند آنجا زندگی می کردند.
یک زن و شوهر نسبتا جوان که پسری چهارده ساله به نام فرانسیس داشتند. خانم آرماند مشتری پر و پاقرص ساچیکو بود و مورا مسیر خانه آنها را به خوبی خانه خودشان بلد بود.
ساچیکو درباره آنها چیز زیادی نمی گفت ؛ فقط همیشه از سگ بزرگشان گله می کرد که موقع اندازه گرفتن مزاحمش می شود و آب دهانش همه جا می پاشد.درواقع همین سگ بود که دایره آشنایان کوچک و عجیب و غریب مورا را کمی بزرگتر و عجیب تر کرد.مورا به قدری از آن سگ نژاد ماستیف فرانسوی وحشت داشت که حاضر نبود به درون آن خانه پا گذارد. هنگامی که ساچیکو داخل خانه می رفت ، مورا با رضایت داخل پیاده رو می ایستاد و همسایه ها را نگاه می کرد.
هنگام بازگشت به خانه ، ساچیکو حضور و غیاب تحقیرآمیز مشتریانش را از سر می گرفت و تا وقتی به خانه برسند به حرف زدن ادامه می داد. معمولا وقتی به خانه می رسیدند غروب شده بود ، آسمان به رنگ هایی درآمده بود که هیچ اسمی نداشتند. رنگ هشت سالگی
«واقعا نمی فهمه که با پوشیدن چنین لباس هایی شبیه ساندویچ فاسد میشه؟! این زن یا کوره یا خیلی کودن.»
مورا معمولا با شنیدن اولین جمله درمورد مشتری سعی می کرد جمله بعدی را حدس بزند ، ولی ساچیکو هربار دیالوگی جدید طراحی کرده بود.
خانم تاکیدا ظاهراً فردی بود که آداب اجتماعی را نیاموخته بود ، زیرا به محض اینکه لباس جدید را تحویل می گرفت ، مشغول چک کردن تک تک چین ها و دکمه های لباس می شد. ساچیکو با لب هایش که به شکل عجیبی از هم فاصله می گرفتند ادایش را در می آورد و می گفت:« لطفا این دکمه ها دقیقا سر جای خودشون باشن! لطفا حتی یه نخ اضافی هم روی لباس نباشه!» سپس با صدایی شبیه به غریدن یک ماده شیر اضافه می کرد:« زنک همونجا وایمیسه و دونه دونه کوک ها رو چک می کنه! درست جلوی چشم خودم! انگار توی جنگل بزرگ شده!»
از خانواده تاناکا بیزار بود زیرا زن خانواده که همیشه برای دو دختر دوقلویش لباس سفارش میداد ، دائما ادعا می کرد که ساچیکو لباس های شل و ولی می دوزد که به سادگی پاره می شوند!
«اگر توله هاش بتونن دو دقیقه مثل انسان رفتار کنن معلومه که لباس سالم می مونه! خدا شاهده که اون کوتوله های شرور زره جنگی رو هم از بین می برند!»
مشتری چهارم ، پیرزنی بیوه بود که به گفته ساچیکو حتی یک روز هم در عمرش کار نکرده بود و با بدگمانی به مورا نگاه می کرد.
«اون پیرزن فضول اونجا نشسته و زاغ سیاه مردمو چوب میزنه ، انگار همه مثل خودشن که هر روز یه رسوایی جدید به بار بیارن!»
ناسزاهای ملایم تر ، متعلق به خانه ای در محله بغلی بود که از خیابان گوفکو فاصله زیادی داشت و خانواده ای مجارستانی به نام آرماند آنجا زندگی می کردند.
یک زن و شوهر نسبتا جوان که پسری چهارده ساله به نام فرانسیس داشتند. خانم آرماند مشتری پر و پاقرص ساچیکو بود و مورا مسیر خانه آنها را به خوبی خانه خودشان بلد بود.
ساچیکو درباره آنها چیز زیادی نمی گفت ؛ فقط همیشه از سگ بزرگشان گله می کرد که موقع اندازه گرفتن مزاحمش می شود و آب دهانش همه جا می پاشد.درواقع همین سگ بود که دایره آشنایان کوچک و عجیب و غریب مورا را کمی بزرگتر و عجیب تر کرد.مورا به قدری از آن سگ نژاد ماستیف فرانسوی وحشت داشت که حاضر نبود به درون آن خانه پا گذارد. هنگامی که ساچیکو داخل خانه می رفت ، مورا با رضایت داخل پیاده رو می ایستاد و همسایه ها را نگاه می کرد.
هنگام بازگشت به خانه ، ساچیکو حضور و غیاب تحقیرآمیز مشتریانش را از سر می گرفت و تا وقتی به خانه برسند به حرف زدن ادامه می داد. معمولا وقتی به خانه می رسیدند غروب شده بود ، آسمان به رنگ هایی درآمده بود که هیچ اسمی نداشتند. رنگ هشت سالگی
۵.۶k
۱۷ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.