پارت6
'jk'pov
_بی خیال رفیق همه میدونن من پسر عمه ی توام، سویون دختر عموی توعه و جنی دختر عمه ت. چه ایرادی داره همه بفهمن آیون خواهرته؟
+خفه شو تهیونگ.
با تندی جوابشو دادم و چشامو روی هارا تیز کردم. یکم درس دادن بهش بد نبود. پوزخندی زدم و گفتم:
+یا بچه ها. میخوام یه درس درست و حسابی به کانگ هارا بدم. موافقین؟
_اره
_نه
تهیونگ و جیمین هم زمان گفتن. تهیونگ معمولا آدم دعوایی بود ولی جیمین برعکسش از دعوا کردن متنفر بود.
_چرا؟
_شما دوتا احمق فقط دنبال دعوا و بزن بزن هستین.
_بیخیال جیمین هیونگ.
_گفتم نه!
+بسه دیگه. هرکی میخواد بیاد هرکی نمیخواد نیاد.
با اخم گفتم و به هردوشون نگاه کردم.
از روی صندلیم بلند شدم و با قدم های بلندی خودم رو به هارا رسوندم.
+کانگ هارا.
هارا سر بلند کرد و بهم نگاه کرد.
_بله؟
+بیا رو پشت بوم کارت دارم.
هارا موهاشو پشت گوش انداخت و با عشوه گفت:
_چرا؟
+منتظرم.
بدون حرف دیگه ای همراه تهیونگ و جیمین رفتم رو پشت بوم. چند دقیقه ی بعد هارا با نازززز اومد رو پشت بوم و پشت سرش هم چهارتا نوچه ش وارد شدن. لبخند دندون نمایی زد و با عشوه ی چندشی گفت:
_جونگ کوک اوپا...کارم داشتی؟
با چند قدم بلند خودمو به هارا رسوندم. و یقه ش رو تو دستم گرفتم. تو صورتش غریدم:
+مگه بهت نگفتم که به کسی نگی که منو آیون خوهر و برادریم؟ها؟
قبل از اینکه هارا بفهمه ما خواهر برادریم فقط تهیونگ و جیمین میدونستن. البته سویون دختر عموم که همسن من بود و توی یه کلاس دیگه بود و جنی که یک سال ازمون کوچیکتر بود و خواهر تهیونگ بود هم میدونست ولی به هیچکس نگفتن. البته که خوششون نمیومد که بگن با آیون نسبتی دارن.
_اوپا...من...من...
+خفه شو.
داد کشیدم و مشت محکمی روی صورتش فرود آوردم. پسرایی که پشت هارا بودن سریع به سمت ما حمله کردن ولی تهیونگ و جیمین جلوشونو گرفتن و تا میشد کتکشون زدن. تهیونگ بدنش مثل من بود. عضله های گنده ، قد بلند و پوست گندمی. جیمین هم قدش از ما کوتاه تر بود ولی عضله هاش به اندازه ی ما درشت بود و پوستش شیری رنگ بود و ضربه ی دستش اونقدری قوی بود که نمیشد بعد از مبازه سالم از دستش در بری!
'Ay'pov
بعد از مدرسه وقتی رفتم خونه یه نا گفت میریم خونه ی هارابوجی. فکر کنم فقط چهار نفر تو دنیا از من متنفر نبودن. هارابوجی، سوهو اوپا و جونگوون.
***
تو دلم آهی کشیدم و به سویون و جنی که که به هارابوجی چسبیده بودن خیره شدم. هارابوجی از نوه ی دختری خوشش نمیومد ولی درباره ی من قضیه کلا برعکس بود. بخاطر همین حسودی های سویون و جنی روز به روز بیشتر میشد. هارابوجی نفس عصبی ای کشید و از رو مبل سه نفره بلند شد و کنار من نشست.
پارت های جدید تقدیم به شما💜
_بی خیال رفیق همه میدونن من پسر عمه ی توام، سویون دختر عموی توعه و جنی دختر عمه ت. چه ایرادی داره همه بفهمن آیون خواهرته؟
+خفه شو تهیونگ.
با تندی جوابشو دادم و چشامو روی هارا تیز کردم. یکم درس دادن بهش بد نبود. پوزخندی زدم و گفتم:
+یا بچه ها. میخوام یه درس درست و حسابی به کانگ هارا بدم. موافقین؟
_اره
_نه
تهیونگ و جیمین هم زمان گفتن. تهیونگ معمولا آدم دعوایی بود ولی جیمین برعکسش از دعوا کردن متنفر بود.
_چرا؟
_شما دوتا احمق فقط دنبال دعوا و بزن بزن هستین.
_بیخیال جیمین هیونگ.
_گفتم نه!
+بسه دیگه. هرکی میخواد بیاد هرکی نمیخواد نیاد.
با اخم گفتم و به هردوشون نگاه کردم.
از روی صندلیم بلند شدم و با قدم های بلندی خودم رو به هارا رسوندم.
+کانگ هارا.
هارا سر بلند کرد و بهم نگاه کرد.
_بله؟
+بیا رو پشت بوم کارت دارم.
هارا موهاشو پشت گوش انداخت و با عشوه گفت:
_چرا؟
+منتظرم.
بدون حرف دیگه ای همراه تهیونگ و جیمین رفتم رو پشت بوم. چند دقیقه ی بعد هارا با نازززز اومد رو پشت بوم و پشت سرش هم چهارتا نوچه ش وارد شدن. لبخند دندون نمایی زد و با عشوه ی چندشی گفت:
_جونگ کوک اوپا...کارم داشتی؟
با چند قدم بلند خودمو به هارا رسوندم. و یقه ش رو تو دستم گرفتم. تو صورتش غریدم:
+مگه بهت نگفتم که به کسی نگی که منو آیون خوهر و برادریم؟ها؟
قبل از اینکه هارا بفهمه ما خواهر برادریم فقط تهیونگ و جیمین میدونستن. البته سویون دختر عموم که همسن من بود و توی یه کلاس دیگه بود و جنی که یک سال ازمون کوچیکتر بود و خواهر تهیونگ بود هم میدونست ولی به هیچکس نگفتن. البته که خوششون نمیومد که بگن با آیون نسبتی دارن.
_اوپا...من...من...
+خفه شو.
داد کشیدم و مشت محکمی روی صورتش فرود آوردم. پسرایی که پشت هارا بودن سریع به سمت ما حمله کردن ولی تهیونگ و جیمین جلوشونو گرفتن و تا میشد کتکشون زدن. تهیونگ بدنش مثل من بود. عضله های گنده ، قد بلند و پوست گندمی. جیمین هم قدش از ما کوتاه تر بود ولی عضله هاش به اندازه ی ما درشت بود و پوستش شیری رنگ بود و ضربه ی دستش اونقدری قوی بود که نمیشد بعد از مبازه سالم از دستش در بری!
'Ay'pov
بعد از مدرسه وقتی رفتم خونه یه نا گفت میریم خونه ی هارابوجی. فکر کنم فقط چهار نفر تو دنیا از من متنفر نبودن. هارابوجی، سوهو اوپا و جونگوون.
***
تو دلم آهی کشیدم و به سویون و جنی که که به هارابوجی چسبیده بودن خیره شدم. هارابوجی از نوه ی دختری خوشش نمیومد ولی درباره ی من قضیه کلا برعکس بود. بخاطر همین حسودی های سویون و جنی روز به روز بیشتر میشد. هارابوجی نفس عصبی ای کشید و از رو مبل سه نفره بلند شد و کنار من نشست.
پارت های جدید تقدیم به شما💜
۴.۶k
۰۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.