منشی جدید شرکت
part ⁶
دیگه یک هفتهای میشد که از مرگ رئیس مین میگذشت.....نه از کار خبری بود....نه چیزی....تا اینکه تهیون بهم زنگ زد و گفت که امروز باید بریم سرکار و پسر رئیس مین شدن رئیس جدید شرکت......لباسم رو پوشیدم و یه میکاپ ساده هم کردم و راه افتادم به سمت شرکت.....از اون جا که ماشین نداشتم یه تاکسی گرفتم و راه افتادم.....داخل شدم که تهیون رو دیدم:
ات: سلام تهیون
تهیون: سلام ات
ات: پسر رئیس مین کدومه؟ همونه که لباس مشکی پوشیده؟
تهیون: آره....اسمش یونگیه.....فقط یه چیزی....هرچی میگه به حرفش گوش کن....اون واقعا عصبانیه که یه مافیا هم مادر و هم پدرش رو کشته
ات: خوب حقم داره....یه نفر مامان و باباش رو ازش گرفته
*که اون پسره یونگی به همه گفت بیان دفترش و ات و تهیون هم رفتن*
یونگی: خوب همونطور که میدونید.....پدر من تازه کشته شده....به دست یک مافیا.....پس شما اینجا چی کار میکنین؟؟ "داد"
آ.کیم: ببخشید قربان ولی ما نصف بیشتر پرونده ها رو برسی کردیم ولی به نتیجه نرسیدیم
یونگی: یعنی چی به نتیجه نرسیدین؟....با این کاراتون پدر من کشته شد....منشی این شرکت کیههه؟؟ "با داد و عصبانیت"
ات: "با ترس جواب دادم" م..منم
یونگی: تو اینجا چیکاره ای؟ ها؟ "داد"
تهیون: جناب یونگی...خانم پارک تازه به این شرکت اومدن.....دو هفته هم نیست
*یونگی با حرف تهیون یکمی آروم شد و یه نگاه انداخت به ات....از اون نگاه های ترسناک*
ات: "یه نگاه ترسناک بهم کرد....قلبم داشت میومد تو دهنم....چرا انقدر ترسناکه؟
یونگی: همتون...همتون برین و دوباره از اول مو به مو پرونده ها رو برسی کنید و راجب آدماش تحقیق کنید....سریع! "آخری رو با داد گفت"
یعنی به زور اینو نوشتم خستم کل روز داشتم درس میخوندم حالا هم اومدم یه پارت گذاشتم....ببخشید ادمینتون خیلی بده....سعی میکنم بیشتر پارت بزارم🌈
دیگه یک هفتهای میشد که از مرگ رئیس مین میگذشت.....نه از کار خبری بود....نه چیزی....تا اینکه تهیون بهم زنگ زد و گفت که امروز باید بریم سرکار و پسر رئیس مین شدن رئیس جدید شرکت......لباسم رو پوشیدم و یه میکاپ ساده هم کردم و راه افتادم به سمت شرکت.....از اون جا که ماشین نداشتم یه تاکسی گرفتم و راه افتادم.....داخل شدم که تهیون رو دیدم:
ات: سلام تهیون
تهیون: سلام ات
ات: پسر رئیس مین کدومه؟ همونه که لباس مشکی پوشیده؟
تهیون: آره....اسمش یونگیه.....فقط یه چیزی....هرچی میگه به حرفش گوش کن....اون واقعا عصبانیه که یه مافیا هم مادر و هم پدرش رو کشته
ات: خوب حقم داره....یه نفر مامان و باباش رو ازش گرفته
*که اون پسره یونگی به همه گفت بیان دفترش و ات و تهیون هم رفتن*
یونگی: خوب همونطور که میدونید.....پدر من تازه کشته شده....به دست یک مافیا.....پس شما اینجا چی کار میکنین؟؟ "داد"
آ.کیم: ببخشید قربان ولی ما نصف بیشتر پرونده ها رو برسی کردیم ولی به نتیجه نرسیدیم
یونگی: یعنی چی به نتیجه نرسیدین؟....با این کاراتون پدر من کشته شد....منشی این شرکت کیههه؟؟ "با داد و عصبانیت"
ات: "با ترس جواب دادم" م..منم
یونگی: تو اینجا چیکاره ای؟ ها؟ "داد"
تهیون: جناب یونگی...خانم پارک تازه به این شرکت اومدن.....دو هفته هم نیست
*یونگی با حرف تهیون یکمی آروم شد و یه نگاه انداخت به ات....از اون نگاه های ترسناک*
ات: "یه نگاه ترسناک بهم کرد....قلبم داشت میومد تو دهنم....چرا انقدر ترسناکه؟
یونگی: همتون...همتون برین و دوباره از اول مو به مو پرونده ها رو برسی کنید و راجب آدماش تحقیق کنید....سریع! "آخری رو با داد گفت"
یعنی به زور اینو نوشتم خستم کل روز داشتم درس میخوندم حالا هم اومدم یه پارت گذاشتم....ببخشید ادمینتون خیلی بده....سعی میکنم بیشتر پارت بزارم🌈
۱۹.۷k
۰۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.