رویای بزرگ
رویای بزرگ
#part76
تهیونگ: حالا هم دیر نشده...
کوک طرف تهیونگ پوفی کرد و از خونه خارج شد
کوک: ب..ا..را..ن
هی صبر کن
باران با حرص برگشت سمتش
باران: چیه هاا چی میخوای!
کوک: میخواستم بگم😮💨
میانه ( ببخشید به کره ای)
باران: اقای محترم خیلی دوست داری حرص منو در بیارییی!
برگشت بره که کوک دستشو کشید
کوک: ببخشید
حالا خوبه؟
باران نگاهه غمگینی بهش کرد سرشو تکون داد خواست بره که کوک گفت:
من که معذرت خواهی کردم دیگه چیشده!؟
باران با اشکی که رو گونش بود گفت
واقعا معذرت میخوام من از جای دیگه ناراحت بودم سر تو خالی کردم🥺
کوک: چی... چی شده!😦
باران نا خودآگاه رفت بغل کوکی و زد زیر گریه...
بعد از اروم شدنش اومد عقب
کوک: میتونی بگی چی شده؟ شاید بتونم کمکت کنم...
باران: بخاطر دوست پسرم...
کوک: اتفاقی واسش افتاده؟
باران: کاش اتفاقی واسش میوفتاد در اون صورت انقد ناراحت نمیشدم
کوک: خبب.. پس .. چیشده!
باران: ما تو امریکا با هم اشنا شدیم...
قبل از اینکه با رستا بخوایم بیایم کره، بهم پیام داد که آمریکا یه کاری واسش پیش اومده باید بره منم چیزی نگفتم
وقتی با رستا رفتیم فرودگاه با یک دختر دیگه دیدمش🥺
اول سعی کردم نادیده بگیرمش یا فکر کردم شاید اشتباه دیدم
ولی وقتی باهاش تماس گرفتم با چشماییی خودم دیدم که گوشی رو روم قطع کرد 🥺
لبخند غم انگیزی زد و ادامه داد
باران: جالبیش اینجاس که تو همین چند روز همه ی عکسایی که با هم بودیمو از پیجش حذف کرده و عکسای اون دختره....
اوففففففف
کوک: بهتره انقد درموردش حرف نزنی فقط باعث میشه حالت بدتر بشه
حالا فعلا بیا بریم تو...
خب اینم طبق قولی که دادم دو تا پارت امشب😊
#part76
تهیونگ: حالا هم دیر نشده...
کوک طرف تهیونگ پوفی کرد و از خونه خارج شد
کوک: ب..ا..را..ن
هی صبر کن
باران با حرص برگشت سمتش
باران: چیه هاا چی میخوای!
کوک: میخواستم بگم😮💨
میانه ( ببخشید به کره ای)
باران: اقای محترم خیلی دوست داری حرص منو در بیارییی!
برگشت بره که کوک دستشو کشید
کوک: ببخشید
حالا خوبه؟
باران نگاهه غمگینی بهش کرد سرشو تکون داد خواست بره که کوک گفت:
من که معذرت خواهی کردم دیگه چیشده!؟
باران با اشکی که رو گونش بود گفت
واقعا معذرت میخوام من از جای دیگه ناراحت بودم سر تو خالی کردم🥺
کوک: چی... چی شده!😦
باران نا خودآگاه رفت بغل کوکی و زد زیر گریه...
بعد از اروم شدنش اومد عقب
کوک: میتونی بگی چی شده؟ شاید بتونم کمکت کنم...
باران: بخاطر دوست پسرم...
کوک: اتفاقی واسش افتاده؟
باران: کاش اتفاقی واسش میوفتاد در اون صورت انقد ناراحت نمیشدم
کوک: خبب.. پس .. چیشده!
باران: ما تو امریکا با هم اشنا شدیم...
قبل از اینکه با رستا بخوایم بیایم کره، بهم پیام داد که آمریکا یه کاری واسش پیش اومده باید بره منم چیزی نگفتم
وقتی با رستا رفتیم فرودگاه با یک دختر دیگه دیدمش🥺
اول سعی کردم نادیده بگیرمش یا فکر کردم شاید اشتباه دیدم
ولی وقتی باهاش تماس گرفتم با چشماییی خودم دیدم که گوشی رو روم قطع کرد 🥺
لبخند غم انگیزی زد و ادامه داد
باران: جالبیش اینجاس که تو همین چند روز همه ی عکسایی که با هم بودیمو از پیجش حذف کرده و عکسای اون دختره....
اوففففففف
کوک: بهتره انقد درموردش حرف نزنی فقط باعث میشه حالت بدتر بشه
حالا فعلا بیا بریم تو...
خب اینم طبق قولی که دادم دو تا پارت امشب😊
۳.۱k
۰۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.