مافیای من
#مافیای_من
P:59
(ویو هیونجین)
عصبی به سمت زیرزمین رفتم و با رسیدن بهش درو با لگد باز کردم
بادیگارد ها هنوزم یه گوشه افتاده بودن
بدون توجه بهشون به سمت اتاق قرمز رفتم و با رسیدن بهش چان که دم در وایستاده بود به سمتم اومد
با دیدن وضعیتم گفت
چان: فعلا نکشش !! باید بفهمیم برای کی کار میکنه!!
بدون توجه بهش وارد اتاق شدمو درو پشت سرم قفل کردم
به سمتش برگشتم که روی صندلی بسته شده بود
پوزخندی زدمو به سمت وسایلی که روی میز چیده شده بود رفتم
چاق*ویی رو از روش برداشتم و درحالی که با پارچه تمیزش میکردم به سمتش رفتم
وقتی کاملا روبروش قرار گرفتم پارچه رو گوشه ای انداختم و با کشیدن موهاش وادارش کردم تا به به نگاه کنه
با چشمهایی که توشون ترس موج میزد بهم زول زد که قهقه ی بلندی سر دادم
دستهامو روی شونه هاش گزاشتمو گفتم
هیون: جرعت کردی وارد عمارتم بشی!! جاسوسی مو بکنی
جدی شدمو با چشم هایی که میتونستی خشمو توشون ببینی بهش زول زدم
هیونجین: حتی سعی کنی دختری که دوسش دارم و بکشی
دستهامو از روی شونه هاش برداشتم و درحالی که به چاق*قوی توی دستهام زول زده بودم گفتم
هیونجین: اونوقت الان یادت اومده بترسی؟!
منتظر حرفی از جانبش نموندم و چاق*و رو توی پاهاش فرو کردم که جیغ سرشار از دردش بلند شد
پوزخندی زدمو گفتم
هیونجین: نکنه فکر کردی میتونی از زیر کار هات در بری؟!
P:59
(ویو هیونجین)
عصبی به سمت زیرزمین رفتم و با رسیدن بهش درو با لگد باز کردم
بادیگارد ها هنوزم یه گوشه افتاده بودن
بدون توجه بهشون به سمت اتاق قرمز رفتم و با رسیدن بهش چان که دم در وایستاده بود به سمتم اومد
با دیدن وضعیتم گفت
چان: فعلا نکشش !! باید بفهمیم برای کی کار میکنه!!
بدون توجه بهش وارد اتاق شدمو درو پشت سرم قفل کردم
به سمتش برگشتم که روی صندلی بسته شده بود
پوزخندی زدمو به سمت وسایلی که روی میز چیده شده بود رفتم
چاق*ویی رو از روش برداشتم و درحالی که با پارچه تمیزش میکردم به سمتش رفتم
وقتی کاملا روبروش قرار گرفتم پارچه رو گوشه ای انداختم و با کشیدن موهاش وادارش کردم تا به به نگاه کنه
با چشمهایی که توشون ترس موج میزد بهم زول زد که قهقه ی بلندی سر دادم
دستهامو روی شونه هاش گزاشتمو گفتم
هیون: جرعت کردی وارد عمارتم بشی!! جاسوسی مو بکنی
جدی شدمو با چشم هایی که میتونستی خشمو توشون ببینی بهش زول زدم
هیونجین: حتی سعی کنی دختری که دوسش دارم و بکشی
دستهامو از روی شونه هاش برداشتم و درحالی که به چاق*قوی توی دستهام زول زده بودم گفتم
هیونجین: اونوقت الان یادت اومده بترسی؟!
منتظر حرفی از جانبش نموندم و چاق*و رو توی پاهاش فرو کردم که جیغ سرشار از دردش بلند شد
پوزخندی زدمو گفتم
هیونجین: نکنه فکر کردی میتونی از زیر کار هات در بری؟!
۸.۱k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.