عشق دیوونگیه
#عشق_دیوونگیه
P: 5
(ویو ا.ت)
پاشو روی گاز فشار دادو ماشین با سرعت دیوانه واری شروع به حرکت کرد
سرمو بین دستام گرفتم و سعی کردم آروم باشم ولی سرم خیلی درد میکرد و شکمم درد عجیبی داشت
آنگاه دنیا در حال چرخیدن دور سرم بود
هیچ درکی از دنیای دورو برم نداشتم
از درد به نفس نفس افتاده بودم
سعی داشتم حرفی بزنم یا حرکتی بکنم تا هیونجینو متوجه ی خودم کنم ولی انگار کنترلی روی خودم نداشتم
بی حس شده بودم و یهو چشمام سیاهی رفتو روی صندلی افتادم
آخرین چیزی که دیدم هیونجینی بود که با تعجب لحظه لی به سمتم برگشت و تاریکی
(ویو هیونجین)
پدرم از بچگی سعی داشت ازم یه آدم بی حس .......خاموش و بی احساس بسازه و موفقم شده بود اما با اومدن ا.ت همه چیز تغییر کرده بود
پسرش که بدون هیچ عذاب وجدانی آدم میکشت حالا برای یه دختر انقدر سست شده بود و این داشت اذیتش میکرد
اینکه توی این چندسال نتونسته بودم ا.تو پیدا کنم هم بخاطر اون بود و با فهمیدن اینکه من پیداش کرده بودم با اون شلیک به پنجره داشت بهم هشدار میداد
مشغول فکر کردن به همین چیزا بودم که با افتادن ا.ت روی صندلی عقب بدون توجه به سرعتی که داشتم رومو به طرفش برگشتم که با دیدن بی هوش شدنش سرعتمو کم کردمو بدون توجه به اینکه ممکنه دنبالمون باشن وایستادم
سریع از ماشین بیرون اومدمو در صندلی عقبو با شتاب باز کردم
با نگرانی ا.تو بلند کردم و توی بغلم گرفتم
علائم حیاتیش نرمال بود پس حدس زدم که بیهوش شده باشه
اروم برآید استایل بغلش کردمو روی صندلی جلو گزاشتمش
بهش زول زدم که هنوزم همونقدر زیبا بود
شایدم به چشم من اینطوری بود از دید آدم های دیگه شاید یه زیبایی معمولی داشت ولی از دید من زیبا ترین دختر جهان بود
من بیش از اندازه دوستش داشتم و مشکل همین بود
یه روانی عاشق بشه؟
مسخرست مگه نه؟!
پنج سال پیش همچین حرفی رو بهم میزدن بهش میخندیدم ولی الان با بودن ا.ت همهچیز تغیر کرده بود
من میتونستم آدم خوبی باشم!!
تا وقتی که اون کنارم باشه!!
ولی اون نمیخاست
P: 5
(ویو ا.ت)
پاشو روی گاز فشار دادو ماشین با سرعت دیوانه واری شروع به حرکت کرد
سرمو بین دستام گرفتم و سعی کردم آروم باشم ولی سرم خیلی درد میکرد و شکمم درد عجیبی داشت
آنگاه دنیا در حال چرخیدن دور سرم بود
هیچ درکی از دنیای دورو برم نداشتم
از درد به نفس نفس افتاده بودم
سعی داشتم حرفی بزنم یا حرکتی بکنم تا هیونجینو متوجه ی خودم کنم ولی انگار کنترلی روی خودم نداشتم
بی حس شده بودم و یهو چشمام سیاهی رفتو روی صندلی افتادم
آخرین چیزی که دیدم هیونجینی بود که با تعجب لحظه لی به سمتم برگشت و تاریکی
(ویو هیونجین)
پدرم از بچگی سعی داشت ازم یه آدم بی حس .......خاموش و بی احساس بسازه و موفقم شده بود اما با اومدن ا.ت همه چیز تغییر کرده بود
پسرش که بدون هیچ عذاب وجدانی آدم میکشت حالا برای یه دختر انقدر سست شده بود و این داشت اذیتش میکرد
اینکه توی این چندسال نتونسته بودم ا.تو پیدا کنم هم بخاطر اون بود و با فهمیدن اینکه من پیداش کرده بودم با اون شلیک به پنجره داشت بهم هشدار میداد
مشغول فکر کردن به همین چیزا بودم که با افتادن ا.ت روی صندلی عقب بدون توجه به سرعتی که داشتم رومو به طرفش برگشتم که با دیدن بی هوش شدنش سرعتمو کم کردمو بدون توجه به اینکه ممکنه دنبالمون باشن وایستادم
سریع از ماشین بیرون اومدمو در صندلی عقبو با شتاب باز کردم
با نگرانی ا.تو بلند کردم و توی بغلم گرفتم
علائم حیاتیش نرمال بود پس حدس زدم که بیهوش شده باشه
اروم برآید استایل بغلش کردمو روی صندلی جلو گزاشتمش
بهش زول زدم که هنوزم همونقدر زیبا بود
شایدم به چشم من اینطوری بود از دید آدم های دیگه شاید یه زیبایی معمولی داشت ولی از دید من زیبا ترین دختر جهان بود
من بیش از اندازه دوستش داشتم و مشکل همین بود
یه روانی عاشق بشه؟
مسخرست مگه نه؟!
پنج سال پیش همچین حرفی رو بهم میزدن بهش میخندیدم ولی الان با بودن ا.ت همهچیز تغیر کرده بود
من میتونستم آدم خوبی باشم!!
تا وقتی که اون کنارم باشه!!
ولی اون نمیخاست
۶.۱k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.