چشمان جونگکوک لحظهای بر لبهای آرینا مکث کرد سپس دوبار
چشمان جونگکوک لحظهای بر لبهای آرینا مکث کرد، سپس دوباره به چشمانش خیره شد. "آرینا..." زمزمهای بود که در سکوت فضا پیچید. او دستش را به آرامی بالا آورد و یک تار موی سرکش را که روی صورت آرینا افتاده بود، نوازش کرد. آرینا نفس عمیقی کشید و قلبش با شدت بیشتری شروع به تپیدن کرد.
ناگهان، صدای خندهی کودکی سکوت بینشان را شکست. پسر بچهای با یک بادکنک رنگی در دست، از کنارشان رد شد و آرینا و جونگکوک هر دو به او لبخند زدند. جونگکوک دستش را از صورت آرینا برداشت و گفت: "بریم یکم قدم بزنیم؟"
آرینا با لبخند پاسخ داد: "باشه."
آنها از روی نیمکت بلند شدند و دوباره در امتداد مسیر پاییزی قدم زدند. اما این بار، حسی جدید در فضا جریان داشت. حسی از نزدیکی، صمیمیت، و انتظاری شیرین. جونگکوک شروع به صحبت در مورد خاطرات کودکیاش کرد، آرینا هم با دقت گوش میداد و گاهی سوالاتی میپرسید. آنها در مورد رویاها و آرزوهایشان حرف زدند و هر لحظه بیشتر و بیشتر به یکدیگر نزدیک میشدند.
خورشید کم کم شروع به غروب کردن کرد و آسمان به رنگهای نارنجی و صورتی در آمد. جونگکوک آرینا را به سمت یک تپه کوچک هدایت کرد. وقتی به بالای تپه رسیدند، منظرهای تماشایی در مقابلشان نمایان شد. شهر در زیر نور غروب غرق شده بود و چراغها کم کم شروع به روشن شدن میکردند.
آرینا با حیرت گفت: "وای، چه منظرهای!"
جونگکوک کنار آرینا ایستاد و به منظره خیره شد. "زیبایی این منظره منو یاد تو میندازه، آرینا."
آرینا سرخ شد و نگاهش را از جونگکوک دزدید. جونگکوک خندید و گفت: "چرا خجالت میکشی؟ تو واقعاً زیبا هستی، هم از نظر ظاهری و هم از نظر باطنی."
آرینا این بار به چشمان جونگکوک نگاه کرد و لبخند زد. "تو هم همینطور، جونگکوک."
هوا سردتر شده بود. جونگکوک ژاکتش را درآورد و دور شانههای آرینا انداخت. آرینا تشکر کرد و خودش را بیشتر در ژاکت او جمع کرد. بوی عطر جونگکوک تمام وجودش را پر کرد و احساس آرامش عمیقی به او دست داد.
آنها مدتی در سکوت کنار هم ایستادند و به منظره شهر خیره شدند. در این سکوت، هزاران حرف ناگفته بینشان رد و بدل میشد. حسی قویتر از همیشه آنها را به یکدیگر پیوند میداد.
ادامه دارد...
ناگهان، صدای خندهی کودکی سکوت بینشان را شکست. پسر بچهای با یک بادکنک رنگی در دست، از کنارشان رد شد و آرینا و جونگکوک هر دو به او لبخند زدند. جونگکوک دستش را از صورت آرینا برداشت و گفت: "بریم یکم قدم بزنیم؟"
آرینا با لبخند پاسخ داد: "باشه."
آنها از روی نیمکت بلند شدند و دوباره در امتداد مسیر پاییزی قدم زدند. اما این بار، حسی جدید در فضا جریان داشت. حسی از نزدیکی، صمیمیت، و انتظاری شیرین. جونگکوک شروع به صحبت در مورد خاطرات کودکیاش کرد، آرینا هم با دقت گوش میداد و گاهی سوالاتی میپرسید. آنها در مورد رویاها و آرزوهایشان حرف زدند و هر لحظه بیشتر و بیشتر به یکدیگر نزدیک میشدند.
خورشید کم کم شروع به غروب کردن کرد و آسمان به رنگهای نارنجی و صورتی در آمد. جونگکوک آرینا را به سمت یک تپه کوچک هدایت کرد. وقتی به بالای تپه رسیدند، منظرهای تماشایی در مقابلشان نمایان شد. شهر در زیر نور غروب غرق شده بود و چراغها کم کم شروع به روشن شدن میکردند.
آرینا با حیرت گفت: "وای، چه منظرهای!"
جونگکوک کنار آرینا ایستاد و به منظره خیره شد. "زیبایی این منظره منو یاد تو میندازه، آرینا."
آرینا سرخ شد و نگاهش را از جونگکوک دزدید. جونگکوک خندید و گفت: "چرا خجالت میکشی؟ تو واقعاً زیبا هستی، هم از نظر ظاهری و هم از نظر باطنی."
آرینا این بار به چشمان جونگکوک نگاه کرد و لبخند زد. "تو هم همینطور، جونگکوک."
هوا سردتر شده بود. جونگکوک ژاکتش را درآورد و دور شانههای آرینا انداخت. آرینا تشکر کرد و خودش را بیشتر در ژاکت او جمع کرد. بوی عطر جونگکوک تمام وجودش را پر کرد و احساس آرامش عمیقی به او دست داد.
آنها مدتی در سکوت کنار هم ایستادند و به منظره شهر خیره شدند. در این سکوت، هزاران حرف ناگفته بینشان رد و بدل میشد. حسی قویتر از همیشه آنها را به یکدیگر پیوند میداد.
ادامه دارد...
- ۵۳۰
- ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط