پارت 23 فصل 2 ( آخر )
پارت 23 فصل 2 ( آخر )
نامجون : چیز دیگه ای که نیست چیزی رو که ازم قایم نمیکنی؟
ا/ت : نه بخدا نه
نامجون : باشه
دستامو باز کرد خودمم طنابای پامو باز کردم
پاشدم که بغلم کرد
دم گوشم زمزمه کرد :
نامجون : متاسفم
ا/ت : چرا
نامجون : بابت مینهو
ا/ت : اشکال نداره من عادت کردم همیشه عزیزامو ازم میگیرن
نامجون : اما من هیچ وقت ترکت نمیکنم
ا/ت : منم همینطور
بعدم رفتیم تا بخوابیم پتو و متکا هارو اوردم و مال نامجون دادم بهش میخواستم بخوابم که صداش اومد
نامجون : پس من چی
برگشتم سمتش دیدم بالا سرم وایساده
ا/ت : تو چی؟
نامجون : خب به منم جا بده پیشت بخوابم
ا/ت : یاا مگه اونجا جای تو نیست؟
نامجون : اما من میخوام اینجا بخوابم
بهش لبخند زدم و رفتم کنار تا اونم بخوابه با لبخند اومد و کنارم خوابید صبح پاشدم دیدم هنوز خوابه امروز باید برمیگشتیم رفتم وسایلارو برداشتم و گزاشتم تو چمدون لباسامو عوض کردم و رفتم پایین هنوزم خواب بود رفتم نشستم کنارش رو مبل موهاشو نوازش میکردم
ا/ت : نامجون
نامجون : ....
ا/ت : نامجون پاشو دیگه
نامجون : باز چی شده
ا/ت : باید بریم دیگه
یهو پاشد نشست
نامجون : کجا
بهش خندیدم
نامجون : چرا میخندی
ا/ت : موهات خیلی خنده دار شده
نامجون : هی نخند دیگه
ا/ت: باشه باشه
نامجون : کجا میخوایم بریم؟
ا/ت : برمیگردیم خونه
یهو حالت غم گرفت
نامجون : جون سو
ا/ت : نگران نباش خودم حلش کردم
لبخندی زد
ا/ت : حالا هم برو حاضر شو
نامجون : باشه
بعدم رفت حاضرشه بعد از 10 دقیقه اومد
نامجون: خب میتونیم بریم
ا/ت : باشه بعد هم راه افتادیم
* فلش بک به 2 روز بعد *
الان 2 روز گذشته نامجون رفته سر کار خودش منم کار باند خودمو انجام میدم
دیگه منو نامجون با هم زندگی میکنیم
جون سو رو هم آزاد کردم تا بره پیش باباش
داشتیم صبحونه میخوردیم که صدای داد اومد
رفتیم بیرون بابای جون سو بود
بابای جون سو : هییی ا/تتتت بیا بیرون
ا/ت : چته مرتیکه
بابای جون سو : اووو میبینم جَمتون جَمه
نامجون : هست که چی
بابای جون سو: ا/ت تو زندگی دخترمو نابود کردی
ا/ت : دخترت خودش زندگیشو نابود کرد تقصیر من چیه
بابای جون سو: هه فکر کردید من میزارم باهم باشید
ا/ت : مگه به حرف توعه؟
بابای جون سو: دیگه نمیتونید باهم باشید
اسلحشو دراورد و به طرف نامجون گرفت و شلیک کرد نزاشتم گلوله به نامجون بخوره و پریدم جلوش تیر به من خورد بابای جون سو فرار کرد
نامجون ویو
بهم شلیک کرد که ا/ت جلو اومد و تیر خورد به اون داشت میوفتاد که گرفتمش و افتاد رو زمین چشماش بسته بود صداش میکردم اما هیچی اشکام میریخت که یهو خندید
نامجون : ا/ت
بلند بلند میخندید
ا/ت : نترس نمردم زندم ( با خنده )
نامجون : چجوری
ا/ت : با لباس ضد گلوله همچی حل میشه
نامجون : خیلی بدی چرا نقش بازی میکنی آخه اصلا چرا به من نگفتی
ا/ت : میخواستم ببینم ناراحت میشی یا نه
نامجون : دیوونه معلومه ناراحت میشم
بازم میخندید یهو نگهبانا بابای جون سو رو اوردن پس اونموقع نگهبانا کجا بودن انگار از چشمام خوند
ا/ت : الان میپرسی نگهبانا چطوری یهویی پیداشون شد چرا اونموقع نبودن نه؟
نامجون : آ آره
ا/ت : همش برنامه ریزی شده بود میخواستم مچ این مردکو بگیرم
رو به نگهبانا گفت :
ا/ت : ببرینش سیاه چال
بلند شد که منم بلند شدم 2 تا یه چیزی شبیه دفتر ولی کوچیک تر بود جلوم گرفت
نامجون : اینا چین؟
ا/ت : خودت ببین
ازش گرفتمو نگاه کردم
نامجون : پاسپورت جعلی
ا/ت : هوم
نامجون : اونم به آمریکا
ا/ت : هوممم
نامجون : با هم
ا/ت : البته
نامجون : وای خدا باورم نمیشه بغلش کردم که اونم متقابلا بغلم کرد
* فلش بک به 2 سال بعد *
شب بعد اون روز راه افتادیم و به صورت قاچاقی اومدیم آمریکا اینجا با هم ازدواج کردیم الان 2 سالی هست ازدواج کردیم به کمک ا/ت تونستم یه مافیای قدرتمند بشم خیلی بهم کمک کرد ازش ممنونم بعد از 1 هفته مکسم به همراه آجوما ها اومدن بابای خودش و بابای منم اورد خیلی خوشحالم از همه دور شدیم الان منو ا/ت شدیم بزرگترین مافیای جهان دیگه نمیتونن بهم سرکوب بزنن خانواده خیلی خوبی شدیم
بعد از اون همه سختی بلاخره تموم شد
تموم شد ....
پایان پارت قاتل سرگردون 💚🌟
امیدوارم خوشتون بیاد 💙🌊
اگه میشه لایک کنید و کامنت بزارید 🌻🥲
اگه درخواستی دارید بگید (◍•ᴗ•◍)🌟💜
منتظر فیک بعدی باشید 💓💓💓
نامجون : چیز دیگه ای که نیست چیزی رو که ازم قایم نمیکنی؟
ا/ت : نه بخدا نه
نامجون : باشه
دستامو باز کرد خودمم طنابای پامو باز کردم
پاشدم که بغلم کرد
دم گوشم زمزمه کرد :
نامجون : متاسفم
ا/ت : چرا
نامجون : بابت مینهو
ا/ت : اشکال نداره من عادت کردم همیشه عزیزامو ازم میگیرن
نامجون : اما من هیچ وقت ترکت نمیکنم
ا/ت : منم همینطور
بعدم رفتیم تا بخوابیم پتو و متکا هارو اوردم و مال نامجون دادم بهش میخواستم بخوابم که صداش اومد
نامجون : پس من چی
برگشتم سمتش دیدم بالا سرم وایساده
ا/ت : تو چی؟
نامجون : خب به منم جا بده پیشت بخوابم
ا/ت : یاا مگه اونجا جای تو نیست؟
نامجون : اما من میخوام اینجا بخوابم
بهش لبخند زدم و رفتم کنار تا اونم بخوابه با لبخند اومد و کنارم خوابید صبح پاشدم دیدم هنوز خوابه امروز باید برمیگشتیم رفتم وسایلارو برداشتم و گزاشتم تو چمدون لباسامو عوض کردم و رفتم پایین هنوزم خواب بود رفتم نشستم کنارش رو مبل موهاشو نوازش میکردم
ا/ت : نامجون
نامجون : ....
ا/ت : نامجون پاشو دیگه
نامجون : باز چی شده
ا/ت : باید بریم دیگه
یهو پاشد نشست
نامجون : کجا
بهش خندیدم
نامجون : چرا میخندی
ا/ت : موهات خیلی خنده دار شده
نامجون : هی نخند دیگه
ا/ت: باشه باشه
نامجون : کجا میخوایم بریم؟
ا/ت : برمیگردیم خونه
یهو حالت غم گرفت
نامجون : جون سو
ا/ت : نگران نباش خودم حلش کردم
لبخندی زد
ا/ت : حالا هم برو حاضر شو
نامجون : باشه
بعدم رفت حاضرشه بعد از 10 دقیقه اومد
نامجون: خب میتونیم بریم
ا/ت : باشه بعد هم راه افتادیم
* فلش بک به 2 روز بعد *
الان 2 روز گذشته نامجون رفته سر کار خودش منم کار باند خودمو انجام میدم
دیگه منو نامجون با هم زندگی میکنیم
جون سو رو هم آزاد کردم تا بره پیش باباش
داشتیم صبحونه میخوردیم که صدای داد اومد
رفتیم بیرون بابای جون سو بود
بابای جون سو : هییی ا/تتتت بیا بیرون
ا/ت : چته مرتیکه
بابای جون سو : اووو میبینم جَمتون جَمه
نامجون : هست که چی
بابای جون سو: ا/ت تو زندگی دخترمو نابود کردی
ا/ت : دخترت خودش زندگیشو نابود کرد تقصیر من چیه
بابای جون سو: هه فکر کردید من میزارم باهم باشید
ا/ت : مگه به حرف توعه؟
بابای جون سو: دیگه نمیتونید باهم باشید
اسلحشو دراورد و به طرف نامجون گرفت و شلیک کرد نزاشتم گلوله به نامجون بخوره و پریدم جلوش تیر به من خورد بابای جون سو فرار کرد
نامجون ویو
بهم شلیک کرد که ا/ت جلو اومد و تیر خورد به اون داشت میوفتاد که گرفتمش و افتاد رو زمین چشماش بسته بود صداش میکردم اما هیچی اشکام میریخت که یهو خندید
نامجون : ا/ت
بلند بلند میخندید
ا/ت : نترس نمردم زندم ( با خنده )
نامجون : چجوری
ا/ت : با لباس ضد گلوله همچی حل میشه
نامجون : خیلی بدی چرا نقش بازی میکنی آخه اصلا چرا به من نگفتی
ا/ت : میخواستم ببینم ناراحت میشی یا نه
نامجون : دیوونه معلومه ناراحت میشم
بازم میخندید یهو نگهبانا بابای جون سو رو اوردن پس اونموقع نگهبانا کجا بودن انگار از چشمام خوند
ا/ت : الان میپرسی نگهبانا چطوری یهویی پیداشون شد چرا اونموقع نبودن نه؟
نامجون : آ آره
ا/ت : همش برنامه ریزی شده بود میخواستم مچ این مردکو بگیرم
رو به نگهبانا گفت :
ا/ت : ببرینش سیاه چال
بلند شد که منم بلند شدم 2 تا یه چیزی شبیه دفتر ولی کوچیک تر بود جلوم گرفت
نامجون : اینا چین؟
ا/ت : خودت ببین
ازش گرفتمو نگاه کردم
نامجون : پاسپورت جعلی
ا/ت : هوم
نامجون : اونم به آمریکا
ا/ت : هوممم
نامجون : با هم
ا/ت : البته
نامجون : وای خدا باورم نمیشه بغلش کردم که اونم متقابلا بغلم کرد
* فلش بک به 2 سال بعد *
شب بعد اون روز راه افتادیم و به صورت قاچاقی اومدیم آمریکا اینجا با هم ازدواج کردیم الان 2 سالی هست ازدواج کردیم به کمک ا/ت تونستم یه مافیای قدرتمند بشم خیلی بهم کمک کرد ازش ممنونم بعد از 1 هفته مکسم به همراه آجوما ها اومدن بابای خودش و بابای منم اورد خیلی خوشحالم از همه دور شدیم الان منو ا/ت شدیم بزرگترین مافیای جهان دیگه نمیتونن بهم سرکوب بزنن خانواده خیلی خوبی شدیم
بعد از اون همه سختی بلاخره تموم شد
تموم شد ....
پایان پارت قاتل سرگردون 💚🌟
امیدوارم خوشتون بیاد 💙🌊
اگه میشه لایک کنید و کامنت بزارید 🌻🥲
اگه درخواستی دارید بگید (◍•ᴗ•◍)🌟💜
منتظر فیک بعدی باشید 💓💓💓
۲۳۸.۸k
۰۸ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.