اربابِ-اجباریه من
part 29
اربابِ-اجباریهمن
سولنان ت سالنه خونه داشت راه میرفت و حوصلش کلی سر رفته بود...
رفت نشست رو کاناپه...
سولنان:: عاااااااااااااااا خسته شدمممممممم
عاجوما با ترس از آشپز خونه زد بیرون و اومد پیش سولنان...
عاجوما:: چته؟؟؟
سولنان:: حوصلم سررفته...خستم..
عاجوما:: صب کن زنگ میزنم کای بیاد ببرت بیرون
تهیونگ:: نیازی نیست خودم میبرمش
عاجوما:: س..سلام آقا
تهیونگ:: سولنان..برو ت اتاق..
سولنان با اخم رفت سمت اتاق و درو وا کرد..
چند مین بعد تهیونگ هم رفت داخل اتاق...
تهیونگ:: پاشو لباس بپوش میریم بیرون
سولنان:: چرا دیر میای
تهیونگ پوزخندی زد و برگشت نگاش کرد...
تهیونگ:: چیه مثلا میخوای بگی منتظرمی؟! میخوای بگی دلت میخواد بیام پیشت هوم؟؟؟ پاشو لباس عوض کن
سولنان:: من باهات نمیام...خستم کردی؛از ۲۴ ساعت ۲ ساعتشو پیشم نیستی بزور میای
تهیونگ:: بیشتر از این منو صگ نکن...پاشو لباس عوض کن..کاری نکن همون چند ساعتو هم نیام بات وقت بگذرونم
سولنان:: اصن از خدامه که نیای پیشم..واسم ارزشی نداری
تهیونگ:: بسه..انقد نیشزخم میزنی خسته نشدی؟؟!!
سولنان ویو:
از وقتی که بازم ا کوک پیشش حرف زدم اخلاقاش باهام عوض شد..نمیدونم چیکار کنم..دارم روانی میشم!
سولنان:: نمیام بیرون...من با تو هیجا نمیام..چرا با پسری که نمیخامش و ادعا میکنه عاشقمه برم وقت بگذرونم؟؟!! منم نیست ک نمیتونم الان کوک رو ببینم..من دیگه نمیزارم نزدیکم شی..چون به کوک قول دادم ک...
تهیونگ:: د ببند اون دهنتو وگرنه تا ته دیکمو واردش میکنم!
سولنان ساکت شد و کمی ترسید..تهیونگ از عصبانیت زیاد چشاش قرمز بود و رگ گردنش زده بود بیرون...
تهیونگ:: از این ب بعد همینجا ت خونه حبسی!
بعدشم تهیونگ رفت بیرون و درو قفل کرد...
سولنان از یهو تاریک شدن اتاق و حس سرمای اون لحظه ترسید؛با بغض پاشد و دووید سمت در..
بیصدا فقط با مشت به در میکوبید..
کم کم اشکاش ریخت و فقط نفس نفس میزد؛وقتی دید نمیتونه چیزی بگه و بغض گلوشو ول نمیکنه نشست و آروم گریه میکرد...
تهیونگ:: عاجوما...
عاجوما:: بله آقا..
تهیونگ:: سولنان از اتاقش حق نداره بیاد بیرون..اگه بفهمم باهاش حرف زدین یا درشو وا کردین همتونو ح روم ص گا میکنم!
عاجوما:: چ..چشم ولی غذاشونو...
تهیونگ:: ببند اون دهنتو کسی حق نداره بره تو اتاقش حتی یا اونو بیاره بیرون!
عاجوما:: چشم آقا خیالتون راحت!
#dasam
اربابِ-اجباریهمن
سولنان ت سالنه خونه داشت راه میرفت و حوصلش کلی سر رفته بود...
رفت نشست رو کاناپه...
سولنان:: عاااااااااااااااا خسته شدمممممممم
عاجوما با ترس از آشپز خونه زد بیرون و اومد پیش سولنان...
عاجوما:: چته؟؟؟
سولنان:: حوصلم سررفته...خستم..
عاجوما:: صب کن زنگ میزنم کای بیاد ببرت بیرون
تهیونگ:: نیازی نیست خودم میبرمش
عاجوما:: س..سلام آقا
تهیونگ:: سولنان..برو ت اتاق..
سولنان با اخم رفت سمت اتاق و درو وا کرد..
چند مین بعد تهیونگ هم رفت داخل اتاق...
تهیونگ:: پاشو لباس بپوش میریم بیرون
سولنان:: چرا دیر میای
تهیونگ پوزخندی زد و برگشت نگاش کرد...
تهیونگ:: چیه مثلا میخوای بگی منتظرمی؟! میخوای بگی دلت میخواد بیام پیشت هوم؟؟؟ پاشو لباس عوض کن
سولنان:: من باهات نمیام...خستم کردی؛از ۲۴ ساعت ۲ ساعتشو پیشم نیستی بزور میای
تهیونگ:: بیشتر از این منو صگ نکن...پاشو لباس عوض کن..کاری نکن همون چند ساعتو هم نیام بات وقت بگذرونم
سولنان:: اصن از خدامه که نیای پیشم..واسم ارزشی نداری
تهیونگ:: بسه..انقد نیشزخم میزنی خسته نشدی؟؟!!
سولنان ویو:
از وقتی که بازم ا کوک پیشش حرف زدم اخلاقاش باهام عوض شد..نمیدونم چیکار کنم..دارم روانی میشم!
سولنان:: نمیام بیرون...من با تو هیجا نمیام..چرا با پسری که نمیخامش و ادعا میکنه عاشقمه برم وقت بگذرونم؟؟!! منم نیست ک نمیتونم الان کوک رو ببینم..من دیگه نمیزارم نزدیکم شی..چون به کوک قول دادم ک...
تهیونگ:: د ببند اون دهنتو وگرنه تا ته دیکمو واردش میکنم!
سولنان ساکت شد و کمی ترسید..تهیونگ از عصبانیت زیاد چشاش قرمز بود و رگ گردنش زده بود بیرون...
تهیونگ:: از این ب بعد همینجا ت خونه حبسی!
بعدشم تهیونگ رفت بیرون و درو قفل کرد...
سولنان از یهو تاریک شدن اتاق و حس سرمای اون لحظه ترسید؛با بغض پاشد و دووید سمت در..
بیصدا فقط با مشت به در میکوبید..
کم کم اشکاش ریخت و فقط نفس نفس میزد؛وقتی دید نمیتونه چیزی بگه و بغض گلوشو ول نمیکنه نشست و آروم گریه میکرد...
تهیونگ:: عاجوما...
عاجوما:: بله آقا..
تهیونگ:: سولنان از اتاقش حق نداره بیاد بیرون..اگه بفهمم باهاش حرف زدین یا درشو وا کردین همتونو ح روم ص گا میکنم!
عاجوما:: چ..چشم ولی غذاشونو...
تهیونگ:: ببند اون دهنتو کسی حق نداره بره تو اتاقش حتی یا اونو بیاره بیرون!
عاجوما:: چشم آقا خیالتون راحت!
#dasam
۱۳.۷k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.