رمان دختری به نام مهرانا....🎈🎉🎈 پارت ششم🎀🎀
🎄پارت ششم🎄
🎀رمان دختری به نام مهرانا....🎀
{#یکمیدیگهکهپیشبریمباشخصیت هایجدیدآشنامیشید🎈🎈}
مهرانا تعجب زده شده بود و نمیدونست چیکار باید بکنه؟؟؟
پادشاه دان گفت:خب مهرانا..چند سالی هست که پرستاری پسر های من رو میکنی؛اما دیگه نمیتونی اینجا زندگی کنی.😐
مهرانا زد زیر گریه و گفت:
چرا ارباب؟مگه من کار بدی کردم؟من مگه به حرفتون گوش ندادم؟😭😢😭
دان:چرا گوش دادی.
مهرانا:پس چرا دارین بیرونم میکنید؟من که خوانوادهی دیگه ای ندارم..😢😢
دان:قرار نیست تو جایی بری..!
من تو رو به یک شخص که هنوز نباید اسمش رو بدونی فروختم.😒💲😒
مهرانا:چی؟برای...😦😦
حرفش رو ادامه نداد و سرش رو پایین انداخت.میدونست که هیچ وقت صاحب یک خوانواده خوب نمیشه...برای همین قلبش رو تسلی میداد تا از غصه هاش کمتر بشه.
تو همین فکر ها بود که مردی با موهای سفید وارد اتاق شد و به پادشاه دان سلام کرد.بعد مهرانا رو بغل زد و برد...
مهرانا:
ولم کن پیر خرفت..!چی از جونم میخوای؟ولم کن!..😢😢😭😭😭
ولی اون مرد اصلا جواب مهرانا رو نمیداد!مهرانا هم اونقدر گریه کرد که خوابش برد.
وقتی که بیدار شد دید که در اتاقی حبس شده..رفت روی تخت نشست تا شاید یک فرجی بشه.در همون لحظه در باز شد و اون مرد وارد اتاق شد و به مهرانا خیره شد.
مهرانا:
چیه؟چرا توی این اتاق منو زندانی کردی احمق؟بزار برم!☹☹
اون مرد اومد جلو و زد زیر گوش مهرانا و گفت:
چطور جرعت میکنی به اربابت توهین کنی؟
مهرانا خون از دماغش شره کرده و زد زیر گریه😭😭
مهرانا:....ببخشید..دیگه...حرفی نمیزنم ارباب.😖😖
مرد به مهرانا دستمال داد تا صورتش رو تمیز کنه و بعد گفت:
اسم من دیوید هست.من پادشاه یک منطقهی دیگه ام و جایی که توش هستیم ایالات پسر من یعنی شاه اینجاست.
مهرانا:😐🤧
دیوید:امشب تولد پسر منه و من تو رو به عنوان ندیمه میخوام بهش کادو بدم.🎁
مهرانا:😨😨
دیوید:چیه مخالفی؟🤔
مهرانا: ن...ه...نه...اصلا..
دیوید جعبهای بیرون آورد و گفت:
تو خیلی کوچولو هستی پس برو توی این جعبه و تا وفتی در این جعبه باز نشده هیچ صدایی از خودت در نیار.!
مهرانا نمیخواست قبول کنه ولی چاره ای نداشت و داخل جعبه رفت.
بعد از چند ساعت گریه کردن صدای جشن به گوش مهرانا میرسید اما هر کاری میکرد باز هم اشک میریخت....
#اینداستانادامهدارد...💟✌🏻💟✌🏻💟
🎀رمان دختری به نام مهرانا....🎀
{#یکمیدیگهکهپیشبریمباشخصیت هایجدیدآشنامیشید🎈🎈}
مهرانا تعجب زده شده بود و نمیدونست چیکار باید بکنه؟؟؟
پادشاه دان گفت:خب مهرانا..چند سالی هست که پرستاری پسر های من رو میکنی؛اما دیگه نمیتونی اینجا زندگی کنی.😐
مهرانا زد زیر گریه و گفت:
چرا ارباب؟مگه من کار بدی کردم؟من مگه به حرفتون گوش ندادم؟😭😢😭
دان:چرا گوش دادی.
مهرانا:پس چرا دارین بیرونم میکنید؟من که خوانوادهی دیگه ای ندارم..😢😢
دان:قرار نیست تو جایی بری..!
من تو رو به یک شخص که هنوز نباید اسمش رو بدونی فروختم.😒💲😒
مهرانا:چی؟برای...😦😦
حرفش رو ادامه نداد و سرش رو پایین انداخت.میدونست که هیچ وقت صاحب یک خوانواده خوب نمیشه...برای همین قلبش رو تسلی میداد تا از غصه هاش کمتر بشه.
تو همین فکر ها بود که مردی با موهای سفید وارد اتاق شد و به پادشاه دان سلام کرد.بعد مهرانا رو بغل زد و برد...
مهرانا:
ولم کن پیر خرفت..!چی از جونم میخوای؟ولم کن!..😢😢😭😭😭
ولی اون مرد اصلا جواب مهرانا رو نمیداد!مهرانا هم اونقدر گریه کرد که خوابش برد.
وقتی که بیدار شد دید که در اتاقی حبس شده..رفت روی تخت نشست تا شاید یک فرجی بشه.در همون لحظه در باز شد و اون مرد وارد اتاق شد و به مهرانا خیره شد.
مهرانا:
چیه؟چرا توی این اتاق منو زندانی کردی احمق؟بزار برم!☹☹
اون مرد اومد جلو و زد زیر گوش مهرانا و گفت:
چطور جرعت میکنی به اربابت توهین کنی؟
مهرانا خون از دماغش شره کرده و زد زیر گریه😭😭
مهرانا:....ببخشید..دیگه...حرفی نمیزنم ارباب.😖😖
مرد به مهرانا دستمال داد تا صورتش رو تمیز کنه و بعد گفت:
اسم من دیوید هست.من پادشاه یک منطقهی دیگه ام و جایی که توش هستیم ایالات پسر من یعنی شاه اینجاست.
مهرانا:😐🤧
دیوید:امشب تولد پسر منه و من تو رو به عنوان ندیمه میخوام بهش کادو بدم.🎁
مهرانا:😨😨
دیوید:چیه مخالفی؟🤔
مهرانا: ن...ه...نه...اصلا..
دیوید جعبهای بیرون آورد و گفت:
تو خیلی کوچولو هستی پس برو توی این جعبه و تا وفتی در این جعبه باز نشده هیچ صدایی از خودت در نیار.!
مهرانا نمیخواست قبول کنه ولی چاره ای نداشت و داخل جعبه رفت.
بعد از چند ساعت گریه کردن صدای جشن به گوش مهرانا میرسید اما هر کاری میکرد باز هم اشک میریخت....
#اینداستانادامهدارد...💟✌🏻💟✌🏻💟
۱.۵k
۲۳ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.