پرنسس اسلایدرین
پارت سوم.
-«اسلایدرین»
صدای کلاه بلند شد و دایانا نفسش رو بیرون داد.
لبخندی روی لبش نشست و صدای تشویق اسلایدرین ها بلند شد.
از روی صندلی برخواست و به سمت میز اسلایدرین رفت.
دریکو از صندلی بلند شده بود و به محض رسیدن دایانا مثل شاهزاده ها تعظیم کرد:«باعث افتخاره همگروهیه شما باشم پرنسس»
صدای«اوووو»گفتن تمام میز ها بلند شد.
حتما همه فکر میکردن چیزی بین آنهاست اما فقط خودشون میدونستن که شاید عاشق هم باشن ولی نه عشقی که منجر به رابطه ای خواص باشه.
خندید:«البته شاهزاده مالفوی»و دستش رو گرفت و روی صندلیش پشت میز نشست.
نگاه خیره پسر عینکی ای رو از میز گریفیندور احساس کرد. هری پاتر.
پوزخندی زد:«هی مالفوی.عشقت داره نگام میکنه.فکر کنم حسودیش شده»
سر دریکو بالا اومد و به هری نگاه کرد.
اخمی روی ابرو های جفتشون نقش بست و به هم خیره موندن:«بهش توجه نکن دایا،احمقا ارزشش رو ندارن»
دایانا لبخندی زد:«تو نقش بازی کردن استادی دریکو»
سر دریکو سمتش برگشت:«خفه شو دایانا مالفوی!»
دایانا با همون لبخند برگشت سمت دریکو:«اینقدر خودتو گول نزن. هردومون میدونیم چقدر دوست داری جای دشمنی باهات،دوستت بود.»
دریکو آهی کشید:«خیلی خب دایا،لطفا آرومتر خقیقتارو بکوب تو سرم من عابرو دارم!»
دایانا خندید.دریکو هیچوقت عوض نمیشد.
.........
دایانا با آرامش از پله ها پایین رفت.رو به روی اتاق پدرش ایستاد و در زد.
صدای سرد پدرش تنش رو لرزوند:«بیا تو»
وارد اتاق که شد.لبخند روی لب های پدرش جا گرفت:«دخترک من!»
دایانا لبخندی زد:«پروفسور سوروس اسنیپ.اجازه ورود به اتاقتون رو دارم؟»
اسنیپ آهی کشید:«اه بس کن»
جلو رفت و دخترش رو به آغوش کشید.
دایانا متقابلاً پدرش رو به آغوش کشید:«سلام بابا»
اسنیپ از دخترش فاصله گرفت و به ساعت نگاه کرد:«بیست دقیقه.بعدش باید بری بخوابی.»
دایانا خندید و سر تکنون داد.
شروع به حرف زدن کردن. حرفایی که باید بعد از اینهمه مدت به هم میگفتن:«خب دایانا.حال قلبت چطوره؟»دایانا آروم پاشو روی زمین کشید:«خوبه.اگر آروم باشم خوبه.»
اسنیپ هومی گفت.
مشخص بود مردده که چه چیز دیگه ای میخواد بپرسه
پی دایانا پیش قدم شد:«بپرس.»
اسنیپ یهویی جدی شد.مثل وقتایی که با بقیه حرف میزد:«اون دریکو باهات چیکار داره؟»
دایانا گیج نگاهش کرد:«چی؟»
اسنیپ به جلو خم شد:«مثل قبلاً نیستین. قبلا اینقدر..نزدیک نبودین. یجوریه که انگار داره میگه به من توجه کن.چیکار دارین میکنین؟»
دایا گیج تر شد:«ما فقط دوستیم بابا،دریکو برادرمه!»
اسنیپ آه کشید:«به هر حال،مراقبش هستم.»
کنی مکث کرد:«باید بری»
........
تصمیم کاپل مشخص شد.
کاپل داستانمون: دایاکو (دریکو و دایانا)
-«اسلایدرین»
صدای کلاه بلند شد و دایانا نفسش رو بیرون داد.
لبخندی روی لبش نشست و صدای تشویق اسلایدرین ها بلند شد.
از روی صندلی برخواست و به سمت میز اسلایدرین رفت.
دریکو از صندلی بلند شده بود و به محض رسیدن دایانا مثل شاهزاده ها تعظیم کرد:«باعث افتخاره همگروهیه شما باشم پرنسس»
صدای«اوووو»گفتن تمام میز ها بلند شد.
حتما همه فکر میکردن چیزی بین آنهاست اما فقط خودشون میدونستن که شاید عاشق هم باشن ولی نه عشقی که منجر به رابطه ای خواص باشه.
خندید:«البته شاهزاده مالفوی»و دستش رو گرفت و روی صندلیش پشت میز نشست.
نگاه خیره پسر عینکی ای رو از میز گریفیندور احساس کرد. هری پاتر.
پوزخندی زد:«هی مالفوی.عشقت داره نگام میکنه.فکر کنم حسودیش شده»
سر دریکو بالا اومد و به هری نگاه کرد.
اخمی روی ابرو های جفتشون نقش بست و به هم خیره موندن:«بهش توجه نکن دایا،احمقا ارزشش رو ندارن»
دایانا لبخندی زد:«تو نقش بازی کردن استادی دریکو»
سر دریکو سمتش برگشت:«خفه شو دایانا مالفوی!»
دایانا با همون لبخند برگشت سمت دریکو:«اینقدر خودتو گول نزن. هردومون میدونیم چقدر دوست داری جای دشمنی باهات،دوستت بود.»
دریکو آهی کشید:«خیلی خب دایا،لطفا آرومتر خقیقتارو بکوب تو سرم من عابرو دارم!»
دایانا خندید.دریکو هیچوقت عوض نمیشد.
.........
دایانا با آرامش از پله ها پایین رفت.رو به روی اتاق پدرش ایستاد و در زد.
صدای سرد پدرش تنش رو لرزوند:«بیا تو»
وارد اتاق که شد.لبخند روی لب های پدرش جا گرفت:«دخترک من!»
دایانا لبخندی زد:«پروفسور سوروس اسنیپ.اجازه ورود به اتاقتون رو دارم؟»
اسنیپ آهی کشید:«اه بس کن»
جلو رفت و دخترش رو به آغوش کشید.
دایانا متقابلاً پدرش رو به آغوش کشید:«سلام بابا»
اسنیپ از دخترش فاصله گرفت و به ساعت نگاه کرد:«بیست دقیقه.بعدش باید بری بخوابی.»
دایانا خندید و سر تکنون داد.
شروع به حرف زدن کردن. حرفایی که باید بعد از اینهمه مدت به هم میگفتن:«خب دایانا.حال قلبت چطوره؟»دایانا آروم پاشو روی زمین کشید:«خوبه.اگر آروم باشم خوبه.»
اسنیپ هومی گفت.
مشخص بود مردده که چه چیز دیگه ای میخواد بپرسه
پی دایانا پیش قدم شد:«بپرس.»
اسنیپ یهویی جدی شد.مثل وقتایی که با بقیه حرف میزد:«اون دریکو باهات چیکار داره؟»
دایانا گیج نگاهش کرد:«چی؟»
اسنیپ به جلو خم شد:«مثل قبلاً نیستین. قبلا اینقدر..نزدیک نبودین. یجوریه که انگار داره میگه به من توجه کن.چیکار دارین میکنین؟»
دایا گیج تر شد:«ما فقط دوستیم بابا،دریکو برادرمه!»
اسنیپ آه کشید:«به هر حال،مراقبش هستم.»
کنی مکث کرد:«باید بری»
........
تصمیم کاپل مشخص شد.
کاپل داستانمون: دایاکو (دریکو و دایانا)
۲.۷k
۱۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.