دایانا اسنیپ دختر پرفسور اسنیپه.دختری که بخاطر بیماریش نت
دایانا اسنیپ دختر پرفسور اسنیپه.دختری که بخاطر بیماریش نتونست سال اول هاگوارتزش رو بگذرونه.دختری به ظاهر مغرور اما دل نازک و شجاع که به هدف حفاظت از هری پاتر که به دست پدر خواندش سیروس مالفوی در خطره به هاگوارتز میاد.
این دختر قراره زندگی ای که ما از دریکو دیدیم رو عوض کنه.شجاعت بهترین دوست بچگی دریکو به خودش هم سرایت میکنه و عزیز کرده اسلایدرین،روزی به چیزی که باید میرسه.
Part 1پرنسس اسلایدرین
دایانا،از سکوی نه و سه چهارم وارد قطار شد.طبیعطا پدرش خیلی قبل تر به هاگوارتس رفته بود و قرار بود حالا خودش راه رو تنها بره.اگر شانس میآورد آشنایی رو میدید.میدونست که دریکو رو قراره ببینه.سوار قطار شد و وسایلش رو داخل قسمت بار گذاشت.چوب دستی ای که داخل دستش بود رو داخل جیبش قرار داد و دنبال یک کوپه خالی گشت.همه کوپه ها تقریبا پر بودن.تا اینکه به یه کوپه رسید.موهای طلایی رو خوب شناخت.دریکو بود.سر شش نفر دیگه سمتش برگشت.اما دریکو هنوز سرش گرم کتاب داخل دستش بود.یکی از پسر ها گفت:«تو سال اولی ای؟ندیدمت.»نمیدونست چی جواب بده:«ام..یه جورایی؟بشینم؟»سر دریکو بالاخره بالا اومد.این صدا رو خوب میشناخت.نگاهش به آرومی بالا اومد و به دیانا خورد و لبخندی روی لب هایش نشست.لبخندی که هیچکس تا حالا ازش ندیده بود.از جا بلند شد:«دایانا!فکر میکردم امسال هم نیای!»لبخند متقابلی زد و داخل کوپه پا گذاشت:«تصمیم لحظه آخری بود.»دریکو سمتش اومد و آروم بغلش کرد.که چشمای بقیه بابتش گرد شد:«پس یعنی حالت خوب شده؟»خوایت جواب بده که صدای پسر دیگه ای اومد:«این کیه دریکو؟»دریکو با صورت پر تمسخری سمتشون چرخید:«کسی که حتی جرعتشم نمیتونی داشته باشی که اذیتش کنی.هیچکس!»
پسر با ترس روی صندلیش جابه جا شد.دریکو دوباره سمتش برگشت:«جا داریم.بیا بشین»دریکو به بقیه نشونش داد:«بچه ها این دایاناست.دایانا اسنیپ.سال قبل رو نتونست به مدرسه بیاد»
چشمای همه درشت شد.یکی از دخترا متعجب گفت:«اگه فامیلش اسنیپه..»
دایانا بی تفاوت لب زد:«من دختر سیروس اسنیپم.»
سکوتی برقرار شد.دریکو دوباره شروع به حرف زدن کرد:دایانا دوست نداره راجبش حرف بزنه.»
همون پسر پرسید:«چرا؟رابطت با پروفسور خوب نیست؟»
دایانا آروم خندید:«اینطور نیست.فقط از اینکه بخواطر پدرم بهم احترام بزارم متنفرم.برعکس بعضی ها».
قسمت آخر حرفشو با نیشخندی به مالفوی گفت.
دریکو خندید و دستشو دور شونه هاش انداخت:«خب همه که مثل پرنسس نابغه جادوگری نیستن».
صدای متعجب دیگه ای اومد:«رابطتون خیلی عجیب غریبه.ببینم دریکو با دختر پروفسور ریختی رو هم؟».دایانا قرمز شد.دریکو عصبی شد:«خفه شو گراپ!اون حکم خواهرمو داره.»
خواهرش..
#فیکشن
#هری_پاتر
#هاگوارتز
#مالفوی
#دریکو
این دختر قراره زندگی ای که ما از دریکو دیدیم رو عوض کنه.شجاعت بهترین دوست بچگی دریکو به خودش هم سرایت میکنه و عزیز کرده اسلایدرین،روزی به چیزی که باید میرسه.
Part 1پرنسس اسلایدرین
دایانا،از سکوی نه و سه چهارم وارد قطار شد.طبیعطا پدرش خیلی قبل تر به هاگوارتس رفته بود و قرار بود حالا خودش راه رو تنها بره.اگر شانس میآورد آشنایی رو میدید.میدونست که دریکو رو قراره ببینه.سوار قطار شد و وسایلش رو داخل قسمت بار گذاشت.چوب دستی ای که داخل دستش بود رو داخل جیبش قرار داد و دنبال یک کوپه خالی گشت.همه کوپه ها تقریبا پر بودن.تا اینکه به یه کوپه رسید.موهای طلایی رو خوب شناخت.دریکو بود.سر شش نفر دیگه سمتش برگشت.اما دریکو هنوز سرش گرم کتاب داخل دستش بود.یکی از پسر ها گفت:«تو سال اولی ای؟ندیدمت.»نمیدونست چی جواب بده:«ام..یه جورایی؟بشینم؟»سر دریکو بالاخره بالا اومد.این صدا رو خوب میشناخت.نگاهش به آرومی بالا اومد و به دیانا خورد و لبخندی روی لب هایش نشست.لبخندی که هیچکس تا حالا ازش ندیده بود.از جا بلند شد:«دایانا!فکر میکردم امسال هم نیای!»لبخند متقابلی زد و داخل کوپه پا گذاشت:«تصمیم لحظه آخری بود.»دریکو سمتش اومد و آروم بغلش کرد.که چشمای بقیه بابتش گرد شد:«پس یعنی حالت خوب شده؟»خوایت جواب بده که صدای پسر دیگه ای اومد:«این کیه دریکو؟»دریکو با صورت پر تمسخری سمتشون چرخید:«کسی که حتی جرعتشم نمیتونی داشته باشی که اذیتش کنی.هیچکس!»
پسر با ترس روی صندلیش جابه جا شد.دریکو دوباره سمتش برگشت:«جا داریم.بیا بشین»دریکو به بقیه نشونش داد:«بچه ها این دایاناست.دایانا اسنیپ.سال قبل رو نتونست به مدرسه بیاد»
چشمای همه درشت شد.یکی از دخترا متعجب گفت:«اگه فامیلش اسنیپه..»
دایانا بی تفاوت لب زد:«من دختر سیروس اسنیپم.»
سکوتی برقرار شد.دریکو دوباره شروع به حرف زدن کرد:دایانا دوست نداره راجبش حرف بزنه.»
همون پسر پرسید:«چرا؟رابطت با پروفسور خوب نیست؟»
دایانا آروم خندید:«اینطور نیست.فقط از اینکه بخواطر پدرم بهم احترام بزارم متنفرم.برعکس بعضی ها».
قسمت آخر حرفشو با نیشخندی به مالفوی گفت.
دریکو خندید و دستشو دور شونه هاش انداخت:«خب همه که مثل پرنسس نابغه جادوگری نیستن».
صدای متعجب دیگه ای اومد:«رابطتون خیلی عجیب غریبه.ببینم دریکو با دختر پروفسور ریختی رو هم؟».دایانا قرمز شد.دریکو عصبی شد:«خفه شو گراپ!اون حکم خواهرمو داره.»
خواهرش..
#فیکشن
#هری_پاتر
#هاگوارتز
#مالفوی
#دریکو
۲.۰k
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.