تکپارتی جیمین
تکپارتی جیمین
#_درخواستی
از وقتی به اون مدرسه رفته و تو نگاه اول اونو دیده...دلشو بهش باخته....چشمای اون دختر مثل ی مروارید ضریف و گرون قیمته....وقتی که باد میوزه موهاش با ریتم باد هماهنگ میشه....لبخندش مثل شکوفه گل تو اولین روز بهاره....صداش میتونه بهترین موسیقی جهان باشه...اون واقعا از ته دل عاشقشه....ولی حیف که جرعت اینو نداره بهش بگه...اون دختر دوست صمیمیشه و اگه بهش بگه و رد بشه...دیگه نمیتونه ببینتش..
روز اخر مدرسه بود....اخرین امتحانشو داد...میخواست منتظرش بمومه اما ناظما این اجازه رو بهش ندادن...رفت خونه....میخواست بهش اعتراف کنه...هرچند الانم دیره چون اون داره از کره به تایلند میره و قرار نیست دیگه ببینتش....نمیتونه این حسو تا ابد تو قلبش دفن کنه.....پس هر اتفاقیم بیوفته میره و بهش اعتراف میکنه....لباسشو عوض کرد و رفت سمت خونه ات....مادر ات درو باز کرد و بعد خوشامد گویی فهمید که ات خونه نیست...پاشد بره و قبل رفتن ازش خواست که به ات بگه تو مکان همیشگی منتظرشه...
ساعت نزدیکای ۷ شب بود...ات رسید پیشش
ات:اه...ببخشید....دیر...کردم...*نفس نفس*
معلوم بود کل راه رو دویده....کنارش جا باز کرد و باهم نشستن
ات:کار مهمی باهام داشتی؟
جیمین:مدتیه میخواستم یچیزی بهت بگم...ولی جرعتشو پیدا نمیکردم...الان دیگه نمیتونم نگم
ات:چیشده؟...مشکلی برات پیش اومده؟
جیمین:ات...من..........من دوست دارم
ات:چی؟...تصمیمت جدیه؟
جیمین:اره....من خیلی وقته دوست دارم ولی بخاطر اینکه ترکم نکنی بهت چیزی نگفتم
ات:خ...ب.....من...بهت به چشم ی دوست نگاه میکردم جیمین...و خب حتا اگه بخواییم باهم باشیم نمیشه...چون من چند روز دیگه میرم تایلند
جیمین:میدونم...هعی...راهی نیست بتونی بمونی؟
ات:نه*گوشیش زنگ خورد*...اوه..پدرمه...*شروع مکالمشون*بله پدر...چشم الان میام...*قط کرد*....من باید بریم جیمینشی...شاید...این اخرین دیدارمون باشه...مراقب خودت باش...خدافظ
اون دختر با اینکه عاشق جیمین بود بهش چیزی نگفت و سکتو ترجیح داد..
*۴ سال بعد*
با دوستاش برای خرید لباس به ی پاساژی رفته بودن...اونجا با یکی چشم تو چشم شد و از کنار همدیگه گزشتن...چقد براش اشنا بود...وایسا..خودش بود..اون مرد جیمین بود که از کنارش رد شد...بدو بدو رفت سمتش
ات:اقا...اقا لطفا وایسین*بلند*
جیمین:هوم.....ا..ت
ات:جیمینشی..*پرید بغلش*...نمیدونستی که چقد لحظه شماری میکردم ببینمت...من باید یچیزی بهت بگم
جیمین:بگو*لبخند*
ات:دوست دارم
جیمین:من دوست ندارم....عاشقتم
و بعد این دیدار رابطشون باهم شروع شد..
احساس میکنم نویسنده شدم😂
#_درخواستی
از وقتی به اون مدرسه رفته و تو نگاه اول اونو دیده...دلشو بهش باخته....چشمای اون دختر مثل ی مروارید ضریف و گرون قیمته....وقتی که باد میوزه موهاش با ریتم باد هماهنگ میشه....لبخندش مثل شکوفه گل تو اولین روز بهاره....صداش میتونه بهترین موسیقی جهان باشه...اون واقعا از ته دل عاشقشه....ولی حیف که جرعت اینو نداره بهش بگه...اون دختر دوست صمیمیشه و اگه بهش بگه و رد بشه...دیگه نمیتونه ببینتش..
روز اخر مدرسه بود....اخرین امتحانشو داد...میخواست منتظرش بمومه اما ناظما این اجازه رو بهش ندادن...رفت خونه....میخواست بهش اعتراف کنه...هرچند الانم دیره چون اون داره از کره به تایلند میره و قرار نیست دیگه ببینتش....نمیتونه این حسو تا ابد تو قلبش دفن کنه.....پس هر اتفاقیم بیوفته میره و بهش اعتراف میکنه....لباسشو عوض کرد و رفت سمت خونه ات....مادر ات درو باز کرد و بعد خوشامد گویی فهمید که ات خونه نیست...پاشد بره و قبل رفتن ازش خواست که به ات بگه تو مکان همیشگی منتظرشه...
ساعت نزدیکای ۷ شب بود...ات رسید پیشش
ات:اه...ببخشید....دیر...کردم...*نفس نفس*
معلوم بود کل راه رو دویده....کنارش جا باز کرد و باهم نشستن
ات:کار مهمی باهام داشتی؟
جیمین:مدتیه میخواستم یچیزی بهت بگم...ولی جرعتشو پیدا نمیکردم...الان دیگه نمیتونم نگم
ات:چیشده؟...مشکلی برات پیش اومده؟
جیمین:ات...من..........من دوست دارم
ات:چی؟...تصمیمت جدیه؟
جیمین:اره....من خیلی وقته دوست دارم ولی بخاطر اینکه ترکم نکنی بهت چیزی نگفتم
ات:خ...ب.....من...بهت به چشم ی دوست نگاه میکردم جیمین...و خب حتا اگه بخواییم باهم باشیم نمیشه...چون من چند روز دیگه میرم تایلند
جیمین:میدونم...هعی...راهی نیست بتونی بمونی؟
ات:نه*گوشیش زنگ خورد*...اوه..پدرمه...*شروع مکالمشون*بله پدر...چشم الان میام...*قط کرد*....من باید بریم جیمینشی...شاید...این اخرین دیدارمون باشه...مراقب خودت باش...خدافظ
اون دختر با اینکه عاشق جیمین بود بهش چیزی نگفت و سکتو ترجیح داد..
*۴ سال بعد*
با دوستاش برای خرید لباس به ی پاساژی رفته بودن...اونجا با یکی چشم تو چشم شد و از کنار همدیگه گزشتن...چقد براش اشنا بود...وایسا..خودش بود..اون مرد جیمین بود که از کنارش رد شد...بدو بدو رفت سمتش
ات:اقا...اقا لطفا وایسین*بلند*
جیمین:هوم.....ا..ت
ات:جیمینشی..*پرید بغلش*...نمیدونستی که چقد لحظه شماری میکردم ببینمت...من باید یچیزی بهت بگم
جیمین:بگو*لبخند*
ات:دوست دارم
جیمین:من دوست ندارم....عاشقتم
و بعد این دیدار رابطشون باهم شروع شد..
احساس میکنم نویسنده شدم😂
۱۰.۶k
۲۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.