ماشین زمان ...
ماشین زمان ...
پارت دوم
_______
ویو ات
لباسش رو تنش کرد و از اتاق اومد بیرون ...یه هانبوک/داگویی قشنگ لباس صورتی با دامن بنفش ...آرم های طلایی که نشان دهنده ملکه بودنش بود روی لباس برق میزد ....تو قصر در حال راه رفتن بود و ندیمه ها و محافظ کیم سوکجین پشتش بود ا.ت یکدفعه وایستاد
ات:ای بابا ...همه باید دنبالم بیاید ...ولم کنید دیگه
بانو چوی#: بانوی من ما وظیفه داریم ...
ات:بابا بکش بیرون دیگه هر چی میشی از صبح مخ من رو خوردی با وظیفه هات ...فقط یه نفر بیاد....فقط یه نفر
با انگشت اشاره به همه عدد یک رو نشان داد ...
ندیمه ها بعد از کلی کلنجار رفتن و فقط محافظ کیم سوکجین ماند
ات:روانی میکنن آدم رو عین جوجه اردک می افتند دنبال آدم ...
شروع کرد به راه رفتند ...
وقتی تو قصر راه میرفت همه متعجب میشدن چون هیچکس از به هوش اومدن ملکه خبر دار نشده بود...
ات:ببینم جین اینا چرا اینجوری نگاه میکنن؟؟
@خب...باید بگم همه فکر میکردن شما بی هوش هستید ...از طرف دیگه ...
نگاهی به لباس انداخت و ادامه داد
@شما عادت داشتید همیشه لباس های رنک تیره و مشکی بپوشید تازه...شما هیچوقت یا حداقل خیلی کم از اقامتگاهتون بیرون میآمدید...
ات:آها...
سمت قصر بزرگی که توجه شو جلب کرده بود رفت
@ب،بانوی من شما نباید اینجا برید
همون طور که داشتند راه میرفتن گفت
ات:چرا اونوقت ؟!
@اینجت قصر امپراطور هست...ولی امپراطور اومدن شما به اینجا رو ممنوع کرده
ات: چه غلطا از خداش هم باشه ...ببینم اصلا همین امپراطور شما کجاست مرده؟!
@ایشون ژاپن هستند ...
ات:بمیره ایشالله...
@بانوی من صداتون رو میشنون
ات:باشه باشه ...
دوباره به راه رفتن ادامه داد که یه بچه دوید سمتش پشت ا.ت وایستاد و لباس رو گرفت
ا.ت بعد از نگاه کردن به اون بچه سرش رو بالا آورد و به پسر روبروش نگاه کرد
ات:تو کی هستی؟!
&ب،بانوی من ....آه واقعا متاسفم ولی لطفا برید کنار این بچه رو بگیرم ...
ات:برم کنار؟؟...مگه چیکار کرده؟!
&کل اقامتگاه سرباز ها رو بهم ریخته
ات:شما سرباز ها ک،،،،ص،،،،خلید جلو یه بچه رو نگرفتید گناه این چیه
&@:چ،چی؟!
ات دستش رو روی دهنش گذاشت ...
ش،ت من الان اینجا نباید همچین حرف های بزنم ...
ات:ه،هیچی...ببینم تو کی هستی؟!
&آها راستی ....
احترامی به ا.ت گذاشت و گفت
&من جئون جونگکوک افسر بالا رتبه پایگاه نظامی هستم
ات:آها....منم ا....هیچی هیچی ...
سمت یه برکه رفت ...
ات:هوفف...چقدر خوشگله ...
رو به جین کرد و گفت
ات:م،میتونی بری...من میخوام تنها باشم...
@نمیتونم برم اما میتونم ازتون فاصله بگیرم ...شما زیاد به مرگ تهدید میشید
ات:باشه باشه ...
جین رفت و ا.ت کنار برکه نشست که...
نظر یادت نره. رفیق !
پارت دوم
_______
ویو ات
لباسش رو تنش کرد و از اتاق اومد بیرون ...یه هانبوک/داگویی قشنگ لباس صورتی با دامن بنفش ...آرم های طلایی که نشان دهنده ملکه بودنش بود روی لباس برق میزد ....تو قصر در حال راه رفتن بود و ندیمه ها و محافظ کیم سوکجین پشتش بود ا.ت یکدفعه وایستاد
ات:ای بابا ...همه باید دنبالم بیاید ...ولم کنید دیگه
بانو چوی#: بانوی من ما وظیفه داریم ...
ات:بابا بکش بیرون دیگه هر چی میشی از صبح مخ من رو خوردی با وظیفه هات ...فقط یه نفر بیاد....فقط یه نفر
با انگشت اشاره به همه عدد یک رو نشان داد ...
ندیمه ها بعد از کلی کلنجار رفتن و فقط محافظ کیم سوکجین ماند
ات:روانی میکنن آدم رو عین جوجه اردک می افتند دنبال آدم ...
شروع کرد به راه رفتند ...
وقتی تو قصر راه میرفت همه متعجب میشدن چون هیچکس از به هوش اومدن ملکه خبر دار نشده بود...
ات:ببینم جین اینا چرا اینجوری نگاه میکنن؟؟
@خب...باید بگم همه فکر میکردن شما بی هوش هستید ...از طرف دیگه ...
نگاهی به لباس انداخت و ادامه داد
@شما عادت داشتید همیشه لباس های رنک تیره و مشکی بپوشید تازه...شما هیچوقت یا حداقل خیلی کم از اقامتگاهتون بیرون میآمدید...
ات:آها...
سمت قصر بزرگی که توجه شو جلب کرده بود رفت
@ب،بانوی من شما نباید اینجا برید
همون طور که داشتند راه میرفتن گفت
ات:چرا اونوقت ؟!
@اینجت قصر امپراطور هست...ولی امپراطور اومدن شما به اینجا رو ممنوع کرده
ات: چه غلطا از خداش هم باشه ...ببینم اصلا همین امپراطور شما کجاست مرده؟!
@ایشون ژاپن هستند ...
ات:بمیره ایشالله...
@بانوی من صداتون رو میشنون
ات:باشه باشه ...
دوباره به راه رفتن ادامه داد که یه بچه دوید سمتش پشت ا.ت وایستاد و لباس رو گرفت
ا.ت بعد از نگاه کردن به اون بچه سرش رو بالا آورد و به پسر روبروش نگاه کرد
ات:تو کی هستی؟!
&ب،بانوی من ....آه واقعا متاسفم ولی لطفا برید کنار این بچه رو بگیرم ...
ات:برم کنار؟؟...مگه چیکار کرده؟!
&کل اقامتگاه سرباز ها رو بهم ریخته
ات:شما سرباز ها ک،،،،ص،،،،خلید جلو یه بچه رو نگرفتید گناه این چیه
&@:چ،چی؟!
ات دستش رو روی دهنش گذاشت ...
ش،ت من الان اینجا نباید همچین حرف های بزنم ...
ات:ه،هیچی...ببینم تو کی هستی؟!
&آها راستی ....
احترامی به ا.ت گذاشت و گفت
&من جئون جونگکوک افسر بالا رتبه پایگاه نظامی هستم
ات:آها....منم ا....هیچی هیچی ...
سمت یه برکه رفت ...
ات:هوفف...چقدر خوشگله ...
رو به جین کرد و گفت
ات:م،میتونی بری...من میخوام تنها باشم...
@نمیتونم برم اما میتونم ازتون فاصله بگیرم ...شما زیاد به مرگ تهدید میشید
ات:باشه باشه ...
جین رفت و ا.ت کنار برکه نشست که...
نظر یادت نره. رفیق !
۱۱.۱k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.