رمان ارباب من پارت: ۱۵۱

چیزی نگفتم که اونم اهمیتی نداد و با لبخند گفت:

_ پشت در اتاق ایستاده بودم و حرفاتون رو شنیدم

با نفرت اشکام رو پاک کردم و گفتم:

_ پستِ عوضی

چند قدم به سمتم برداشت و دقیقا روبروم ایستاد، صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و با همون لحن پر از تهدیدش گفت:

_ اگه بفهمم فرناز چیزی از غیر از اینایی که امروز من و تو تعریف کردیم متوجه بشه، خبر مرگ پدر و مادرت رو تو یه روز میشنوی، فهمیدی؟

آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم:

_ هیولاتر از اون چیزی که فکر میکردم هستی
_ خوبه که اینو فهمیدی
_ اگه فرناز میدونست داداشش به چه آدمی تبدیل شده انقدر نگرانت نمیشد

یقه ی لباسم رو گرفت و ادامه داد:

_ تو به این چیزا کاری نداشته باش
_ ندارم
_ پس حرفام رو فهمیدی؟
_ فهمیدم!

قطره اشک سمجی که روی گونه ام ریخت رو پاک کردم و با بغض توی گلوم گفتم:

_ هرکاری بخوای میکنم فقط به خونواده ام کاری نداشته باش
_ این شد یه حرف حساب

روی تخت نشست و با لبخند گفت:

_ اگه همیشه اینطوری مطیع باشی هیچ وقت بینمون مشکلی پیش نمیاد

بدون اینکه جوابی بهش بدم خواستم به سمت در برم که دستم رو گرفت و گفت:

_ کجا؟
_ میخوام برم
_ اینو میدونم، کجا خب؟
_ کجا غیر از سالن میتونم برم؟

نیشخندی زد و گفت:

_ گفتم شاید یهو هوس طبقه ی آخر رو کردی!

با اخم خواستم دستم رو از دستش بکشم که خندید و گفت:

_ نترس، شوخی کردم
_ خیلی بامزه بود!
_ میدونم

با به یادآوردن چیزی، به سمت میزآرایش رفتم، کنارش ایستادم و گفتم:

_ فرناز جریان بچه رو فهمید؟

تو کسری از ثانیه از جا پاشد و گفت:

_ بهش نگفتی که؟

متعجب از رفتارش ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:

_ نه
_ مطمئن باشم؟
_ آره
_ حواست باشه به هیچ وجه چیزی نگی بهش
_ چرا؟!
_ شک میکنه
دیدگاه ها (۲۸)

رمان ارباب من پارت: ۱۵۲

رمان ارباب من پارت: ۱۵۳

رمان ارباب من پارت: ۱۵٠

رمان ارباب من پارت: ۱۴۹

blackpinkfictions پارت ۲۱

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

الان من نمیفهمم چرا بلاک کرده من نه فحش دادم نه کاری کردم به...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط