رمان ارباب من پارت: ۱۴۹
_ آره، وقتی دیدن با کسی که اجازه ندادن باهاش ازدواج کنم فرار کردم، فراموشم کردن
_ چطور پدر و مادر میتونن اینکار رو با بچه ی خودشون بکنن؟!
قطره های اشکم بخاطر بدبختی که داشتم شروع به ریختن کردن اما بخاطر نجات جون پدرم، به دروغ گفتنام ادامه دادم:
_ وقتی با ازدواجم مخالفت کردن گفتن که بین اشکان و اونا باید یکی رو انتخاب کنم و منم اشکان رو انتخاب کردم و با اینکار خونواده ام رو از دست دادم!
_ اسمش اشکان بود؟
_ آره
متفکر نگاهم کرد و گفت:
_ خب؟
_ وقتی از طرف خونواده ام طرد شدم، احساس تنهایی کردم مخصوصا که از طرف اشکان هم زخم خورده بودم
اشکام رو پاک کردم و ادامه دادم:
_ تا قبل از اون تمامِ امیدم این بود که برگردم پیش خونواده ام اما بعد از این اتفاق دیگه انگیزه ای برای رفتن نداشتم
_ خب؟
انگشتم رو توی دستم فرو کردم تا حرصم مشخص نشه و گفتم:
_ از اون روز به بعد ناخودآگاه توجهم به بهراد جلب شد و دیگه باهاش لجبازی نکردم و اونم وقتی دید که حرصش رو درنمیارم، دیگه اذیتم نکرد و کم کم با هم خوب شدیم
_ و عاشقش شدی؟
با تحکم به چشماش زل زدم و گفتم:
_ نه
_ پس چی؟
_ من عاشقش نشدم اما بهش عادت کردم و وابسته شدم
چشماش ریز کرد و با کنجکاوی گفت:
_ چیشد که به فکر ازدواج افتادی؟
_ اون پیشنهاد داد و منم فکر کردم دیدم که دیگه خونواده ای ندارم و حس بدی هم به بهراد ندارم پس قبول کردم
فرناز سرش رو تکون داد و گفت:
_ تو این سه ماهی که نبودم چه اتفاقات عجیبی افتاده ها
_ آره
بعد از چند لحظه مکث به سمتم برگشت و گفت:
_ با اینکه میدونی بهراد فقط بخاطر شباهتت با یلدا تو رو آورده اینجا مشکلی نداری؟
لبخند تلخی که از هزار گریه بدتر بود زدم و گفتم:
_ اونم مثل من حسش تغییر کرد و الان دیگه به شباهتمون فکر نمیکنه، به خودم فکر میکنه!
_ مطمئنی؟
_ آره مطمئنم
_ اگه قضیه واقعا اینه باید بگم که واسه خونواده ات متاسفم و واسه تغییر حست نسبت به داداشم، خوشحالم...
_ چطور پدر و مادر میتونن اینکار رو با بچه ی خودشون بکنن؟!
قطره های اشکم بخاطر بدبختی که داشتم شروع به ریختن کردن اما بخاطر نجات جون پدرم، به دروغ گفتنام ادامه دادم:
_ وقتی با ازدواجم مخالفت کردن گفتن که بین اشکان و اونا باید یکی رو انتخاب کنم و منم اشکان رو انتخاب کردم و با اینکار خونواده ام رو از دست دادم!
_ اسمش اشکان بود؟
_ آره
متفکر نگاهم کرد و گفت:
_ خب؟
_ وقتی از طرف خونواده ام طرد شدم، احساس تنهایی کردم مخصوصا که از طرف اشکان هم زخم خورده بودم
اشکام رو پاک کردم و ادامه دادم:
_ تا قبل از اون تمامِ امیدم این بود که برگردم پیش خونواده ام اما بعد از این اتفاق دیگه انگیزه ای برای رفتن نداشتم
_ خب؟
انگشتم رو توی دستم فرو کردم تا حرصم مشخص نشه و گفتم:
_ از اون روز به بعد ناخودآگاه توجهم به بهراد جلب شد و دیگه باهاش لجبازی نکردم و اونم وقتی دید که حرصش رو درنمیارم، دیگه اذیتم نکرد و کم کم با هم خوب شدیم
_ و عاشقش شدی؟
با تحکم به چشماش زل زدم و گفتم:
_ نه
_ پس چی؟
_ من عاشقش نشدم اما بهش عادت کردم و وابسته شدم
چشماش ریز کرد و با کنجکاوی گفت:
_ چیشد که به فکر ازدواج افتادی؟
_ اون پیشنهاد داد و منم فکر کردم دیدم که دیگه خونواده ای ندارم و حس بدی هم به بهراد ندارم پس قبول کردم
فرناز سرش رو تکون داد و گفت:
_ تو این سه ماهی که نبودم چه اتفاقات عجیبی افتاده ها
_ آره
بعد از چند لحظه مکث به سمتم برگشت و گفت:
_ با اینکه میدونی بهراد فقط بخاطر شباهتت با یلدا تو رو آورده اینجا مشکلی نداری؟
لبخند تلخی که از هزار گریه بدتر بود زدم و گفتم:
_ اونم مثل من حسش تغییر کرد و الان دیگه به شباهتمون فکر نمیکنه، به خودم فکر میکنه!
_ مطمئنی؟
_ آره مطمئنم
_ اگه قضیه واقعا اینه باید بگم که واسه خونواده ات متاسفم و واسه تغییر حست نسبت به داداشم، خوشحالم...
۱۹.۱k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.