رمان ارباب من پارت: ۱۵٠
لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
انقدر خوب نقش بازی کرده بودم که فرناز کامل باور کرد و دیگه گیر نداد.
از چشماش مشخص بود که کامل قانع شده و این قلبم رو بیشتر به درد میاورد!
تعریف کردن این داستان خیالیِ کذایی برام خیلی سخت بود اما بخاطر بابام مجبور بودم و حتی حاضر بودم دوبرابر این دروغ بگم اما بابام حالش خوب باشه و آسیب نبینه!
فرناز از سرجاش پاشد و با لبخند گفت:
_ خب پس اگه آخر هفته ی دیگه عروسیتونه که خیلی کار داریم
_ آره منم فکرم برای همین درگیره
دستم رو گرفت، فشار داد و گفت:
_ روی کمک من و فرهاد حساب کنید، با هم حل میکنیم همه چیز رو
_ مرسی عزیزم
دستم رو ول کرد و بعد از مرتب کردن لباسش گفت:
_ من دیگه برم
_ کجا میری؟
_ خونه خودمون، دوباره فردا میام
_ چرا انقدر زود؟
_ دفعه ی پیش زیاد نتونستم پیششون بمونم، الان باید براشون وقت بذارم و هم اینکه دلم خیلی براشون تنگ شده!
بغض تو گلوم رو فرو دادم و آروم گفتم:
_ امیدوارم همیشه سایه شون بالای سرت باشه
انگار ناراحتیم رو حس کرد چون شونه ام رو به نشونه ی دلگرمی فشار داد و گفت:
_ ازدواج که کردید همه با هم یه فکری میکنیم و یجوری تو رو با خونواده ات آشتی میدیم
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم که اونم به سمت در اتاق رفت و گفت:
_ پس من رفتم، فردا میبینمت عروس خانم
کلمه " عروس خانم " مثل یه خنجر تو قلبم فرو رفت و قلبم رو به درد آورد اما مثل همیشه لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
_ زود بیا عزیزم
_ باشه حتما
_ بسلامت
_ خداحافظ
فرناز که از اتاق خارج شد دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و به اشکام اجازه ی ریختن دادم.
روی تخت نشستم و با دست صورتم رو پوشوندم تا صدای گریه ام بیرون نره!
دلم بدجور برای خودم میسوخت و به نظرم این بدترین و دردناک ترین حس دنیا بود!
هرکاری میکردم گریه ام باند نمیومد و همینطور که داشتم اشک میریختم که در اتاق باز شد.
اولش فکر کردم فرنازه و سریع اشکام رو پاک کردم اما متاسفانه بهراد بود.
آروم اومد داخل، در رو بست و گفت:
_ چرا گریه میکنی؟
انقدر خوب نقش بازی کرده بودم که فرناز کامل باور کرد و دیگه گیر نداد.
از چشماش مشخص بود که کامل قانع شده و این قلبم رو بیشتر به درد میاورد!
تعریف کردن این داستان خیالیِ کذایی برام خیلی سخت بود اما بخاطر بابام مجبور بودم و حتی حاضر بودم دوبرابر این دروغ بگم اما بابام حالش خوب باشه و آسیب نبینه!
فرناز از سرجاش پاشد و با لبخند گفت:
_ خب پس اگه آخر هفته ی دیگه عروسیتونه که خیلی کار داریم
_ آره منم فکرم برای همین درگیره
دستم رو گرفت، فشار داد و گفت:
_ روی کمک من و فرهاد حساب کنید، با هم حل میکنیم همه چیز رو
_ مرسی عزیزم
دستم رو ول کرد و بعد از مرتب کردن لباسش گفت:
_ من دیگه برم
_ کجا میری؟
_ خونه خودمون، دوباره فردا میام
_ چرا انقدر زود؟
_ دفعه ی پیش زیاد نتونستم پیششون بمونم، الان باید براشون وقت بذارم و هم اینکه دلم خیلی براشون تنگ شده!
بغض تو گلوم رو فرو دادم و آروم گفتم:
_ امیدوارم همیشه سایه شون بالای سرت باشه
انگار ناراحتیم رو حس کرد چون شونه ام رو به نشونه ی دلگرمی فشار داد و گفت:
_ ازدواج که کردید همه با هم یه فکری میکنیم و یجوری تو رو با خونواده ات آشتی میدیم
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم که اونم به سمت در اتاق رفت و گفت:
_ پس من رفتم، فردا میبینمت عروس خانم
کلمه " عروس خانم " مثل یه خنجر تو قلبم فرو رفت و قلبم رو به درد آورد اما مثل همیشه لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
_ زود بیا عزیزم
_ باشه حتما
_ بسلامت
_ خداحافظ
فرناز که از اتاق خارج شد دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و به اشکام اجازه ی ریختن دادم.
روی تخت نشستم و با دست صورتم رو پوشوندم تا صدای گریه ام بیرون نره!
دلم بدجور برای خودم میسوخت و به نظرم این بدترین و دردناک ترین حس دنیا بود!
هرکاری میکردم گریه ام باند نمیومد و همینطور که داشتم اشک میریختم که در اتاق باز شد.
اولش فکر کردم فرنازه و سریع اشکام رو پاک کردم اما متاسفانه بهراد بود.
آروم اومد داخل، در رو بست و گفت:
_ چرا گریه میکنی؟
۲۵.۱k
۰۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.