رمان ازدواج اجباری

#ازدواج_اجباری_پارت_۱۵

#تینا
با صدای آلارم گوشی بیدار شدم
دست و صورتم رو شستم و
در رو باز کردم و آروم سرکی کشیدم
آرشام نبود
با خیال راحت از پله ها پایین اومدم
خدمتکارا با دیدن من
زود میز صبحانه رو آماده کردن
مشغول خوردن شدم
حسابی باید اتاقمو خوشگل میکردم
درسته این ازدواج اجباری بود!
ولی من چاره ای نداشتم
فقط باید وضعیتم رو قبول میکردم.
شاید اینجا زندگی خوبی رو میتونستم برای خودم رقم بزنم.
لبخندی زدم
شاید میتونستم عاشق آرشام باشم
یاد دانشگاهم افتادم
چند روز بود نرفته بودم
بلند شدم برم پیش آرشام
ولی انگار صدای خدمتکارا توجه همو جلب کرد
+دختره مثل نخورده هاست
پشت بندش آروم خندیدن
+بیچاره نمیدونه قراره...
انگار خدمتکار کناری منو دید و حول شده
گفت:
+چیزی لازم دارید خانم
همه نگاها سمت من برگشت
ناراحت شده بودم
ولی زود چهرمو درست کردم
لبخندی زدم و آروم لب زدم:
_نه ممنون
اشک جمع شده در چشمام رو میتونستم حس کنم
دو روز نیومده همه ازم بدشون میاد
تند تند پله هارو بالا میرفتم
همه جارو تار میدیدم
اشک های جمع شده در چشمام اجازه دیدن بهم نمیدادن.
یهو...
..................
ی پارت دیگه تقدیمتون
کپی و اصکی ممنوع