رمان ازدواج اجباری
#ازدواج_اجباری_پارت_۱۷
با تعجب نگاهش کردم.
بعد از چند ثانیه اخمی کردم و لب باز کردم:
_یعنی چی تو قول دادی
#آرشام
میفرستمش دانشگاه برای جلب توجه
ولی نباید مشکوک بشن
یکم پافشاری میکنم
نقشم نباید خراب بشه
بعد از چند ساعت حرف زدن قبول کردم و
بقیه رو به رایان سپردم.
#تینا
بلاخره قبول کرد
خوشحال به سمت اتاقم رفتم
#چند_روز_بعد
کتابام و وسایلم آماده بود
سوار سرویسی که آرشام خودش هماهنگ کرده بود شدم.
تقریبا ۲۰ دقیقه تو راه بودیم،
ممنونی زیر لب گفتم و پیاده شدم
داخل کلاسم نشستم.
تقریبا ۳۰ نفر داخل بودن
جایی وسط کلاس پیدا کردم و نشستم.
نگاه خیره چند نفر روم رو حس میکردم ولی اهمیتی ندادم.
شاید چون منو نمیشناختن اینجور نگاه میکردن.
تو ذهنم خودمو قانع میکردم ولی احساسم انگار چیز دیگه ای میگفت.
سرم رو تکون دادم ک افکارم
پر بکشن
تازه به خودم اومدم و نگاه استاد و بقیه رو حس کردم
ببخشیدی زمزمه کردم و سرمو انداختم پایین و استاد مشغول درس دادنش شد...
با تعجب نگاهش کردم.
بعد از چند ثانیه اخمی کردم و لب باز کردم:
_یعنی چی تو قول دادی
#آرشام
میفرستمش دانشگاه برای جلب توجه
ولی نباید مشکوک بشن
یکم پافشاری میکنم
نقشم نباید خراب بشه
بعد از چند ساعت حرف زدن قبول کردم و
بقیه رو به رایان سپردم.
#تینا
بلاخره قبول کرد
خوشحال به سمت اتاقم رفتم
#چند_روز_بعد
کتابام و وسایلم آماده بود
سوار سرویسی که آرشام خودش هماهنگ کرده بود شدم.
تقریبا ۲۰ دقیقه تو راه بودیم،
ممنونی زیر لب گفتم و پیاده شدم
داخل کلاسم نشستم.
تقریبا ۳۰ نفر داخل بودن
جایی وسط کلاس پیدا کردم و نشستم.
نگاه خیره چند نفر روم رو حس میکردم ولی اهمیتی ندادم.
شاید چون منو نمیشناختن اینجور نگاه میکردن.
تو ذهنم خودمو قانع میکردم ولی احساسم انگار چیز دیگه ای میگفت.
سرم رو تکون دادم ک افکارم
پر بکشن
تازه به خودم اومدم و نگاه استاد و بقیه رو حس کردم
ببخشیدی زمزمه کردم و سرمو انداختم پایین و استاد مشغول درس دادنش شد...
۹.۶k
۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.