رمان ازدواج اجباری

#ازدواج_اجباری_پارت_۱۴

دستگیره رو فشار دادم که صدای پشت سرم مانع از باز کردن در اتاق شد.
-میخوای تو اتاق من سرک بکشی
ترسیده برگشتم و به چشم هاش زل زدم

_ترسیدم مثل آدم ی سر و صدایی یهو پشت سرم ظاهر میشی
صورتش نزدیکم بود
انگشت اشاره ام رو روی پیشونیش فشار دادم و سرشو از صورتم فاصله دادم
بی توجه بهش داخل اتاق جدیدم رفتم،
که صدای آرشام بلند شد.
-کجا
_اتاقم
-یعنی چی
نیشخندی زدم و به اتاق اشاره کردم
_از این به بعد اتاق من رو به روی اتاق توعه
قبل از این که بخواد حرفی بزنه در رو محکم بستم و قفل کردم.
لباسام با گرد و خاک یکی شده بود.
خداروشکر چند دست لباس گذاشته بودم و قرار بود فردا بقیشم بیارم.
لباس راحتی از کمد برداشتم و پوشیدم
روی تخت افتادم و از خستگی
خیلی زود خوابم برد.
#آرشام
خدمتکارای دهن لق آدمشون میکنم.
فقط تینا وایسا وقتش برسه
ببین به چه روزی بندازمت
نباید از کارای من سردربیاره
البته فقط تا چند وقته دیگه باید تحملش کنم،
لباسام رو عوض کردم و در رو قفل کردم،
خیلی خسته بودم
امروز توی شرکت یک سره کار کردم
برای همین تا چشمام رو بستم خوابم برد...
.............................
داستان قراره به جاهای بد کشیده بشه:/
امشب پارت زیاد میدم