رمان یادت باشد ۹۰

#رمان_یادت_باشد #پارت_نود
طاقچه گذاشتیم. یک طرف آیینه و یک طرف قاب عکس .حمید دو قدم عقب تر از طاقچه چند دقیقه ای خیره به عکس حضرت اقا کرد و گفت:(میبینی اقا چقدر تو دل برو و نورانیه به خاطر ایمان زیاده، حاضرم هر کاری بکنم ولی یه لحظه لبخند از روی چهره اقا کنار نره .خانه ای که اجاره کرده بودیم نیاز به نظافت داشت از قبل کلی وسیله برای تمیز کردن دیوارها و کف اتاقها گرفته بودیم. از سطل اب گرفته تا اسکاج و دستمال و شیشه شور. چند روزی کارمان همین بود. بعد از ظهرها حمید که از سر کار می امد، با هم برای تمیز کردن خانه می‌رفتیم این کار را برایم حس خیلی خوبی داشت احساس اینکه که وارد یک زندگی مشترک می شویم خوشایند بود. روز دوم مشغول تمیز کردن شیشه ها بودیم که متوجه زنگ در شدم از شیشه پنجره، عمه را دیدم که با یک جعبه شیرینی وارد حیاط شد. خانه انقدر قدیمی و کوچک بود که وقتی عمع دید گفت: (فرزانه اینجا رو چه جوری پسند کردی؟؟ عقلت رو دادی دست حمید؟؟) تعجب کرده بود که یک تازه عروس همچین جایی را پسندیده باشد. گفتم: ( بنده خدا حمید هیچ تقصیری نداره من خودم اینجا رو دیدم و پسندیدم) خیلی‌های دیگر هم به منایراد می گرفتند ولی من ککم نمیگزید. می گفتم ما همینجا هم می‌توانیم بهترین زندگی را داشته باشیم ،هیچ کس متوجه اصل ماجرا و اینکه ما نصف پولمان را قرض دادیم نشد به حمید گفته بودم هر کسی خورده گرفت که چرا این ساختمان را اجاره کردی بگو فرزانه پسندیده ، من همه مسئولیت انتخاب اینجا را قبول می‌کنم) حمید هفته آخر قبل از عروسی دوره آموزشی عقیدتی داشت. وقت... #مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
دیدگاه ها (۶)

رمان یادت باشد ۹۱

رمان یادت باشد ۹۲

رمان یادت باشد ۸۹

رمان یادت باشد ۸۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط