رمان یادت باشد ۹۱
#رمان_یادت_باشد #پارت_نود_و_یک
زیادی نداشتم ولی با اینحال سعی کرد همه جا با من همراه باشد با حمید برای خرید عروسی به بازار رفتیم هر مغازه ای که میرفتیم علاوه بر ما عروس و داماد های دیگری هم بودند که مشغول خرید بودن مشخص بود خیلی از آنها مثل ما روز عید غدیر را برای مراسم ازدواجشان انتخاب کردند برای حمید یک انگشتر نقره خریدیم که سه ردیف کج و در هر ردیف سه تا نگین داشت از روزی که این حلقه را خریدیم همیشه دستش بوده کت و شلوار قهوه ای سوخته هم خریدیم که فقط شب عروسی پوشید حمید برای من یک سرویس طلا گرفت از شانس من اصلاً خسیس نبود انتخاب هایش حرف نداشت چیزهایی را انتخاب کرد که فکرش را هم نمی کردم برای همین همیشه ترجیح میدادم خودش انتخاب کند چون میدانستم که سلیقه ی خیلی خوب دارد. من هم داخل دانشگاه خیلی درگیر بودم برای دعوت از شهید گمنام طومار و امضا جمع میکردیم. خیلی دوست داشتم مثل دانشگاههای دیگر داخل محوطه دانشگاه مقبره شهدای گمنام داشته باشیم چند روز مانده به عروسی صبحها این دانشکدهها به دنبال امضا می چرخیدم و بعد از ظهرها همراه حمید برای خرید یا چیدن وسایل خانه می رفتم یکی از دوستان صمیمی از روی شوخی به من گفت تو دیگه چه عروسی هستی بیا برو دنبال کارهای مراسم هر کی جای تو باشه تو فکر اینه که ببینه کدوم آرایشگاه بره و کدوم آتلیه عکس بندازه و کحا لباس رو بگیره و اون وقت تو این جا داری برای مقبره شهدای گمنام امضا جمع می کنی خندیدم و در جوابش گفتم شما نگران نباشید شوهرم راضیه تا جایی که بشه امضا جمع می کنم.
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
زیادی نداشتم ولی با اینحال سعی کرد همه جا با من همراه باشد با حمید برای خرید عروسی به بازار رفتیم هر مغازه ای که میرفتیم علاوه بر ما عروس و داماد های دیگری هم بودند که مشغول خرید بودن مشخص بود خیلی از آنها مثل ما روز عید غدیر را برای مراسم ازدواجشان انتخاب کردند برای حمید یک انگشتر نقره خریدیم که سه ردیف کج و در هر ردیف سه تا نگین داشت از روزی که این حلقه را خریدیم همیشه دستش بوده کت و شلوار قهوه ای سوخته هم خریدیم که فقط شب عروسی پوشید حمید برای من یک سرویس طلا گرفت از شانس من اصلاً خسیس نبود انتخاب هایش حرف نداشت چیزهایی را انتخاب کرد که فکرش را هم نمی کردم برای همین همیشه ترجیح میدادم خودش انتخاب کند چون میدانستم که سلیقه ی خیلی خوب دارد. من هم داخل دانشگاه خیلی درگیر بودم برای دعوت از شهید گمنام طومار و امضا جمع میکردیم. خیلی دوست داشتم مثل دانشگاههای دیگر داخل محوطه دانشگاه مقبره شهدای گمنام داشته باشیم چند روز مانده به عروسی صبحها این دانشکدهها به دنبال امضا می چرخیدم و بعد از ظهرها همراه حمید برای خرید یا چیدن وسایل خانه می رفتم یکی از دوستان صمیمی از روی شوخی به من گفت تو دیگه چه عروسی هستی بیا برو دنبال کارهای مراسم هر کی جای تو باشه تو فکر اینه که ببینه کدوم آرایشگاه بره و کدوم آتلیه عکس بندازه و کحا لباس رو بگیره و اون وقت تو این جا داری برای مقبره شهدای گمنام امضا جمع می کنی خندیدم و در جوابش گفتم شما نگران نباشید شوهرم راضیه تا جایی که بشه امضا جمع می کنم.
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۱۰.۸k
۲۵ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.