زوال عشق〰 ️💓 پارت هشتاد و هشت〰 ️💕 مهدیه عسگری💓 〰 ️
#زوال_عشق〰 ️💓 #پارت_هشتاد_و_هشت〰 ️💕 #مهدیه_عسگری💓 〰 ️
«بردیا»
خواستم با کلید درو باز کنم که صدای مزخرف روژان به گوشم خورد:بردیا صبر کن...
پووووف چند روز از دستش راحت بودم ها....
برگشتم سمتش و گفتم:چیه چی میخوای؟!....
با همون وضع ناجوری که داشت نزدیکم شد که بوی ادکلن زنونش زیر بینیم پیچید:تو رو می خوام....
پوزخندی زدم و گفتم:من کاری بتو ندارم از اینجا برو.....
_بزار تو خونه با هم حرف بزنیم....یه کار مهم باهات دارم....بعدش میرم قول میدم....
درو باز کردم و با سر اشاره ای به داخل کردم و گفتم:خیلی خب برو تو ببینم چکار داری....
لبخندی زد و گفت:مرسی عشقم....
وقتی وارد شد درو بستم و پشت سرش به پذیرایی رفتم تا ببینم چی میخواد بگه....
چند دقیقه ای بود نشسته بودیم و حرفی نمیزد:نمیخوای چیزی بگی؟!....
با ناز گفت:نمیخوای چایی قهوه ای چیزی..
پریدم وسط حرفش و گفتم:زود حرفتو بزن....
سری تکون داد و کمی به سمتم خم شد و با لحن اغواگرانه ای گفت:با من ازدواج کن....
«بردیا»
خواستم با کلید درو باز کنم که صدای مزخرف روژان به گوشم خورد:بردیا صبر کن...
پووووف چند روز از دستش راحت بودم ها....
برگشتم سمتش و گفتم:چیه چی میخوای؟!....
با همون وضع ناجوری که داشت نزدیکم شد که بوی ادکلن زنونش زیر بینیم پیچید:تو رو می خوام....
پوزخندی زدم و گفتم:من کاری بتو ندارم از اینجا برو.....
_بزار تو خونه با هم حرف بزنیم....یه کار مهم باهات دارم....بعدش میرم قول میدم....
درو باز کردم و با سر اشاره ای به داخل کردم و گفتم:خیلی خب برو تو ببینم چکار داری....
لبخندی زد و گفت:مرسی عشقم....
وقتی وارد شد درو بستم و پشت سرش به پذیرایی رفتم تا ببینم چی میخواد بگه....
چند دقیقه ای بود نشسته بودیم و حرفی نمیزد:نمیخوای چیزی بگی؟!....
با ناز گفت:نمیخوای چایی قهوه ای چیزی..
پریدم وسط حرفش و گفتم:زود حرفتو بزن....
سری تکون داد و کمی به سمتم خم شد و با لحن اغواگرانه ای گفت:با من ازدواج کن....
۴.۲k
۲۴ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.