زوال عشق🌸 پارت هشتاد و نه🌸 مهدیه عسگری🌸
#زوال_عشق🌸 #پارت_هشتاد_و_نه🌸 #مهدیه_عسگری🌸
با عصبانیت از جام بلند شدم و داد زدم:هیچ معلوووم هست چی داررری میگییییی؟!....
از جاش بلند شد و با لحن ارومی گفت:عزیزم اروم باش ....فکر کن این یه معادله است....
ببین من تو رو دوست دارم و توهم از اهورا و هانا کینه داری....فکر نکن حواسم نیست که هر وقت باهم میرن بیرون چقدر عصبی میشی....
با این ازدواج هم من بتو میرسم و هم تو انتقام دوسال پیش و الان و از هانا میگیری.....
چیزی نگفتم که سکوتم و به نشانه تایید گذاشت و لباشو روی لبام گذاشت و....
«هانا»
دو روز دیگه هم گذشت و هیچ خبری دیگه ای نشد...زندگیم خیلی کسل وار شده بود...
کاری جز کلکل با بردیا و بیرون رفتنای زوری با اهورا نداشتم.....
فقط عجیب این بود که تو این دو روز بردیا نمیومد شرکت.....مشغول پرینت گرفتن بودم که با صدای کفشای کسی سرمو بلند کردم که دیدم بردیا و روژان دست به دست دارن میان این سمت.....
دوباره این بغض لعنتی توی گلوم لونه کرد....بزور سلام کردم که با سر جوابمو دادن....روژان با یه عالمه ناز یه کارت درآورد و داد دستمو گفت:بیا عزیزم بگیرش....
با تعجب گرفتمش و گفتم:این دیگه چیه؟!....
لبخند شیطانی زد و گفت:این کارت جشن عقد منو بردیا جون....خوشحال میشم تشریف بیاری......
شوکه شدم....انگار باور نداشتم....نگاهی به بردیا کردم که دیدم داره با غرور نگام میکنه و هیچ اثری از شوخی توی صورتش هویدا نبود که حداقل بگم دارن شوخی میکنن....
روژان با لحن پر عشوه ای رو به بردیا کرد و گفت:عزیزم بریم بقیه کارتا رو به بقیه کارکنا بدیم....
_باشه بریم....
بزور می تونستم حرف بزنم...با صدای گرفته ای گفتم:ببخشید رییس من امروز کار دارم باید برم....
نموندم تا اجازه بده و سریع کیفم و برداشتم و از پلها سرازیر شدم.....برام مهم نبود اخراجم کنه یا سفته هامو به اجرا بزاره....دیگه هیچی برام مهم نبود.....
با ماشین نرفتم...فقط مثله دیوونه ها توی پیاده رو ها می دویدم و گریه میکردم و مردم انگار دارن به یه دیوونه نگاه می کنن همونجوری نگام میکردن.....
با عصبانیت از جام بلند شدم و داد زدم:هیچ معلوووم هست چی داررری میگییییی؟!....
از جاش بلند شد و با لحن ارومی گفت:عزیزم اروم باش ....فکر کن این یه معادله است....
ببین من تو رو دوست دارم و توهم از اهورا و هانا کینه داری....فکر نکن حواسم نیست که هر وقت باهم میرن بیرون چقدر عصبی میشی....
با این ازدواج هم من بتو میرسم و هم تو انتقام دوسال پیش و الان و از هانا میگیری.....
چیزی نگفتم که سکوتم و به نشانه تایید گذاشت و لباشو روی لبام گذاشت و....
«هانا»
دو روز دیگه هم گذشت و هیچ خبری دیگه ای نشد...زندگیم خیلی کسل وار شده بود...
کاری جز کلکل با بردیا و بیرون رفتنای زوری با اهورا نداشتم.....
فقط عجیب این بود که تو این دو روز بردیا نمیومد شرکت.....مشغول پرینت گرفتن بودم که با صدای کفشای کسی سرمو بلند کردم که دیدم بردیا و روژان دست به دست دارن میان این سمت.....
دوباره این بغض لعنتی توی گلوم لونه کرد....بزور سلام کردم که با سر جوابمو دادن....روژان با یه عالمه ناز یه کارت درآورد و داد دستمو گفت:بیا عزیزم بگیرش....
با تعجب گرفتمش و گفتم:این دیگه چیه؟!....
لبخند شیطانی زد و گفت:این کارت جشن عقد منو بردیا جون....خوشحال میشم تشریف بیاری......
شوکه شدم....انگار باور نداشتم....نگاهی به بردیا کردم که دیدم داره با غرور نگام میکنه و هیچ اثری از شوخی توی صورتش هویدا نبود که حداقل بگم دارن شوخی میکنن....
روژان با لحن پر عشوه ای رو به بردیا کرد و گفت:عزیزم بریم بقیه کارتا رو به بقیه کارکنا بدیم....
_باشه بریم....
بزور می تونستم حرف بزنم...با صدای گرفته ای گفتم:ببخشید رییس من امروز کار دارم باید برم....
نموندم تا اجازه بده و سریع کیفم و برداشتم و از پلها سرازیر شدم.....برام مهم نبود اخراجم کنه یا سفته هامو به اجرا بزاره....دیگه هیچی برام مهم نبود.....
با ماشین نرفتم...فقط مثله دیوونه ها توی پیاده رو ها می دویدم و گریه میکردم و مردم انگار دارن به یه دیوونه نگاه می کنن همونجوری نگام میکردن.....
۳.۹k
۲۴ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.