زوال عشق🌿 🌿 پارت هشتاد و هفت🌿 🌿 مهدیه عسگری🌿 🌿
#زوال_عشق🌿 🌿 #پارت_هشتاد_و_هفت🌿 🌿 #مهدیه_عسگری🌿 🌿
ماشین و توی پارکینگ پارک کردم و پیاده شدم که با صدای سلام کسی سرمو آوردم بالا که دیدم اهوراست.....
انگار اونم با من رسیده بود...جواب سلامشو دادم و با هم وارد شرکت شدیم....
داشتیم تو راه پله ها با هم حرف میزدیم که با صدای چند نفر سرمونو برگردوندیم که درکمال تعجب نسرین جون و با مریم و دیدم....
صداشون کردم که برگشتن سمتم....با ذوق پریدم بغلشون و بعد از کلی گله و شکایت و احوال پرسی از هم جدا شدیم....
تو این دوسال با مریم کم و بیش در ارتباط بودم و چند باری هم همو دیدیم....
نسرین جون با تعجب گفت:تو اینجا چکار میکنی دختر؟!....
با این حرفش غم عمیقی توی دلم نشست و سرمو انداختم پایین و گفتم:توضیح می دم....
صدای عصبی بردیا به گوشم رسید:کاری نداری دیگه مامان.....
_نه پسرم مرسی....
طبق معمول رفت توی اتاقش و درو محکم بهم کوبید....نسرین جون بی توجه به بردیا گفت:خوب دخترم بریم یه جا با هم صحبت کنیم؟!...
_اره اینجا یه کافی شاپی همین نزدیکیا هست....
خلاصه رفتیم کافی شاپ و یه میز کنار دیوار انتخاب کردیم و نشستیم.....
نمیدونم چیشد که باعث شد همه چیزو براشون توضیح بدم....با تموم شدن حرفم نسرین جون با ناراحتی دستمو توی دستش گرفت و گفت:دختره ی بیچاره چیا کشیدی تو.....
سرمو با ناراحتی انداختم پایین که گفت:خیلی دوست داشتم ناهار خونمون دعوتت کنم ولی خب میترسم بردیا یه دعوای جدید راه بندازه و ناراحتت کنه....
با لبخند تلخی گفتم: آره اینطوری بهتره!!....
خلاصه یکم بعد رفتن که منم بعدش برگشتم شرکت......
یه هفته گذشته بود و تو این یه هفته اهورا به بهانه های مختلف منو میبرد بیرون و می گردوندم....
ماشین و توی پارکینگ پارک کردم و پیاده شدم که با صدای سلام کسی سرمو آوردم بالا که دیدم اهوراست.....
انگار اونم با من رسیده بود...جواب سلامشو دادم و با هم وارد شرکت شدیم....
داشتیم تو راه پله ها با هم حرف میزدیم که با صدای چند نفر سرمونو برگردوندیم که درکمال تعجب نسرین جون و با مریم و دیدم....
صداشون کردم که برگشتن سمتم....با ذوق پریدم بغلشون و بعد از کلی گله و شکایت و احوال پرسی از هم جدا شدیم....
تو این دوسال با مریم کم و بیش در ارتباط بودم و چند باری هم همو دیدیم....
نسرین جون با تعجب گفت:تو اینجا چکار میکنی دختر؟!....
با این حرفش غم عمیقی توی دلم نشست و سرمو انداختم پایین و گفتم:توضیح می دم....
صدای عصبی بردیا به گوشم رسید:کاری نداری دیگه مامان.....
_نه پسرم مرسی....
طبق معمول رفت توی اتاقش و درو محکم بهم کوبید....نسرین جون بی توجه به بردیا گفت:خوب دخترم بریم یه جا با هم صحبت کنیم؟!...
_اره اینجا یه کافی شاپی همین نزدیکیا هست....
خلاصه رفتیم کافی شاپ و یه میز کنار دیوار انتخاب کردیم و نشستیم.....
نمیدونم چیشد که باعث شد همه چیزو براشون توضیح بدم....با تموم شدن حرفم نسرین جون با ناراحتی دستمو توی دستش گرفت و گفت:دختره ی بیچاره چیا کشیدی تو.....
سرمو با ناراحتی انداختم پایین که گفت:خیلی دوست داشتم ناهار خونمون دعوتت کنم ولی خب میترسم بردیا یه دعوای جدید راه بندازه و ناراحتت کنه....
با لبخند تلخی گفتم: آره اینطوری بهتره!!....
خلاصه یکم بعد رفتن که منم بعدش برگشتم شرکت......
یه هفته گذشته بود و تو این یه هفته اهورا به بهانه های مختلف منو میبرد بیرون و می گردوندم....
۳.۳k
۲۴ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.