خون شیرین
خون شیرین
part:8
ویو کوک
می خواستم ببرمش خونه که از درد رو زمین نشست و سرش رو فشار میداد. گریه میکرد و جیغ میزد نگرانش شدم با خودم گفتم بعد از چند دقیقه خوب میشه ولی بعد از چند دقیقه بد تر هم شد سریع بغلش کردم که شاید بهتر شه و همین طور هم شد بعد از چند مین بیهوش شد بغلش کردم و به سمت کالسکه رفتم
کوک:سریع برو قصر
راننده:چشم ارباب
رسیدن قصر
کوک:اجومااا طبیب رو خبر کن(داد)
اجوما:چشم ارباب
بعد از ۵ دقیقه طبیب اومد و ا.ت رو چک کرد
طبیب:ارباب حال ایشون خوبه فقط اینجوری که وضعیت شون نشون میده شوک عصبی بوده
کوک:اها
طبیب:با اجازه من برم
کوک:برو
رفتم تو اتاق به صورتش نگاه کردم اون خیلی زیبا بود جوری که میشد سال ها به صورتش خیره شد حیف که اون صورت چون انسان میمیره و تبدیل به خاکستر میشه بعد از چند دقیقه ای از اتاق رفتم بیرون که به کار های جشن رسیدگی کنم
ویو ا.ت
با سردرد بیدار شدم یکم به دور ورم نگاه کردم که فهمیدم تو قصر ام به ساعت نگاه کردم که ساعت ۷ شب رو نشون میداد اوه الان جشن شروع میشه رفتم دست و صورتم رو شستم و لباسی که بعد از ظهر گرفته بودیم رو پوشیدم قشنگ ترین لباس بود که تو عمرم دیده بودم(عکسش رو تو پست بعدی میزارم) عطر رو به عبارتی رو خودم خالی کردم و یه آرایش لایت کردم در آخر هم گل ای رو مو های لخت ام گذاشتم و رفتم پایین که دیدم جشن شروع شده
ویو کوک
داشتم به مهمون ها خوش آمد میگفتم که دیدم ا.ت داره از پله ها میاد پایین خیلی خوشگل شده بود جوری هر کسی اونجا بود توجهش نسبت به اون جلب شد همه اون رو نگاه میکردم
کوک:ببخشید من الان میام
ماریا(دختر عمه کوک):برو عزیزم(عشوه)
کوک:خیلی زیبا شدی
ا.ت:مرسی
کوک:حالت خوبه
ا.ت:آره مرسی که منو آوردی اینجا
کوک:خواهش میکنم
ا.ت:برادرت هنوز نیومده بود
کوک:الان میاد تو برو بشین
ا.ت:باشه
۵ دقیقه بعد
با صدای وا شدن دره سالن و داد سرباز نگاه مهمون ها به سمت در رفت
سرباز:شاهزاده دوم کیم تهیونگ وارد میشود(داد)
در وا شد و پسری زیبا وارد شد سالن شد از تاج رو سرش میشد فهمید شاهزاده است کوک سریع رفت پیشش و بغلش کرد اون هم متقابل همین کار رو کرد
همه احترام میگذاشتن بهش از مردم بگیر تا شاهزادگان و نظامیان و......
ادامه دارد......
#بی_تی_اس #نامجون #جین #شوگا #یونگی #آگوست_دي #هوسوک #جیهوپ #جیمین #تهیونگ #جونگکوک
part:8
ویو کوک
می خواستم ببرمش خونه که از درد رو زمین نشست و سرش رو فشار میداد. گریه میکرد و جیغ میزد نگرانش شدم با خودم گفتم بعد از چند دقیقه خوب میشه ولی بعد از چند دقیقه بد تر هم شد سریع بغلش کردم که شاید بهتر شه و همین طور هم شد بعد از چند مین بیهوش شد بغلش کردم و به سمت کالسکه رفتم
کوک:سریع برو قصر
راننده:چشم ارباب
رسیدن قصر
کوک:اجومااا طبیب رو خبر کن(داد)
اجوما:چشم ارباب
بعد از ۵ دقیقه طبیب اومد و ا.ت رو چک کرد
طبیب:ارباب حال ایشون خوبه فقط اینجوری که وضعیت شون نشون میده شوک عصبی بوده
کوک:اها
طبیب:با اجازه من برم
کوک:برو
رفتم تو اتاق به صورتش نگاه کردم اون خیلی زیبا بود جوری که میشد سال ها به صورتش خیره شد حیف که اون صورت چون انسان میمیره و تبدیل به خاکستر میشه بعد از چند دقیقه ای از اتاق رفتم بیرون که به کار های جشن رسیدگی کنم
ویو ا.ت
با سردرد بیدار شدم یکم به دور ورم نگاه کردم که فهمیدم تو قصر ام به ساعت نگاه کردم که ساعت ۷ شب رو نشون میداد اوه الان جشن شروع میشه رفتم دست و صورتم رو شستم و لباسی که بعد از ظهر گرفته بودیم رو پوشیدم قشنگ ترین لباس بود که تو عمرم دیده بودم(عکسش رو تو پست بعدی میزارم) عطر رو به عبارتی رو خودم خالی کردم و یه آرایش لایت کردم در آخر هم گل ای رو مو های لخت ام گذاشتم و رفتم پایین که دیدم جشن شروع شده
ویو کوک
داشتم به مهمون ها خوش آمد میگفتم که دیدم ا.ت داره از پله ها میاد پایین خیلی خوشگل شده بود جوری هر کسی اونجا بود توجهش نسبت به اون جلب شد همه اون رو نگاه میکردم
کوک:ببخشید من الان میام
ماریا(دختر عمه کوک):برو عزیزم(عشوه)
کوک:خیلی زیبا شدی
ا.ت:مرسی
کوک:حالت خوبه
ا.ت:آره مرسی که منو آوردی اینجا
کوک:خواهش میکنم
ا.ت:برادرت هنوز نیومده بود
کوک:الان میاد تو برو بشین
ا.ت:باشه
۵ دقیقه بعد
با صدای وا شدن دره سالن و داد سرباز نگاه مهمون ها به سمت در رفت
سرباز:شاهزاده دوم کیم تهیونگ وارد میشود(داد)
در وا شد و پسری زیبا وارد شد سالن شد از تاج رو سرش میشد فهمید شاهزاده است کوک سریع رفت پیشش و بغلش کرد اون هم متقابل همین کار رو کرد
همه احترام میگذاشتن بهش از مردم بگیر تا شاهزادگان و نظامیان و......
ادامه دارد......
#بی_تی_اس #نامجون #جین #شوگا #یونگی #آگوست_دي #هوسوک #جیهوپ #جیمین #تهیونگ #جونگکوک
۹.۸k
۲۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.