دلم میخواد بدونم تو هم وقتی برف میبینی یاد من میافتی یا ن
دلم میخواد بدونم تو هم وقتی برف میبینی یاد من میافتی یا نه
حتی شنیدنِ اسم برف برای من تورو زنده میکنه، انگار همین دیشب بود که یدفعه پرده های اتاق رو کشیدی و پنجره رو تا ته باز کردی و مثل بچه ها چهارزانو نشستی روی تخت و گفتی "امشب برف میاد، آسمون روشنه." نگاهت کردم و لحاف رو تا زیر چونه ام کشیدم و گفتم "کاش نیاد، صبح باید برم شرکت بدبخت میشم بدون ماشین." برگشتی و نگاهم کردی دوباره رو به پنجره شدی. تازه چشمام گرم شده بود که اومدی بالاسرم و پیشونیم رو بوسیدی و گفتی "برف شروع شده، میای بریم توی حیاط؟" دلم نیومد بگم نه، دلم نمیخواست تنهات بزارم، آره خب، خودم هم عاشق برف بودم ولی دیوونه اش نبودم که نصفه شب از تخت بیام بیرون و برم تو حیاط، بلند شدم و کاپشنم رو روی همون پیژامه و تیشرتم پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون که دیدم پای گاز ایستادی و داری نبات میزاری توی چایی هایی که بوی دارچینش توی کل خونه پخش شده بود. توی حیاط سرت رو به آسمون بود و کف دست راستت رو گرفته بودی روی لیوانت، همیشه همین کارو میکردی، عاشق بخاری بودی که میشست کف دستت، منم لیوان رو دودستی گرفته بودم جلوی صورتم و خیره نگاهت میکردم.
"کاش هیچ وقت بدونِ تو برف رو نبینم." نمیدونستم باید چی بگم، سعی کردم توی ذهنم دنبال یه کلمه مناسب بگردم. برگشتی رو به من و ادامه دادی که "میدونی چقدر دوستت دارم، نه؟"
لیوان رو آوردم پایین و اومدم جلوی صورتت ایستادم و تا خواستی پیشونیم رو ببوسی دونهء برف رفت توی دهنت و غش غش خندیدی ...
خداروشکر امسال برف درست و حسابی نیومد، همش فکر میکنم چی باعث شد که دیدن برف رو باتو از دست بدم؟ شاید مامانم راست میگه، شاید این تو بودی که دیدن برف رو با من از دست دادی ...
یعنی ممکنه روزی دوباره توی چشم کسی خیره بشی و بهش بگی "کاش هیچ وقت بدونِ تو برف رو نبینم
#برف(:
دل#نویس...
حتی شنیدنِ اسم برف برای من تورو زنده میکنه، انگار همین دیشب بود که یدفعه پرده های اتاق رو کشیدی و پنجره رو تا ته باز کردی و مثل بچه ها چهارزانو نشستی روی تخت و گفتی "امشب برف میاد، آسمون روشنه." نگاهت کردم و لحاف رو تا زیر چونه ام کشیدم و گفتم "کاش نیاد، صبح باید برم شرکت بدبخت میشم بدون ماشین." برگشتی و نگاهم کردی دوباره رو به پنجره شدی. تازه چشمام گرم شده بود که اومدی بالاسرم و پیشونیم رو بوسیدی و گفتی "برف شروع شده، میای بریم توی حیاط؟" دلم نیومد بگم نه، دلم نمیخواست تنهات بزارم، آره خب، خودم هم عاشق برف بودم ولی دیوونه اش نبودم که نصفه شب از تخت بیام بیرون و برم تو حیاط، بلند شدم و کاپشنم رو روی همون پیژامه و تیشرتم پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون که دیدم پای گاز ایستادی و داری نبات میزاری توی چایی هایی که بوی دارچینش توی کل خونه پخش شده بود. توی حیاط سرت رو به آسمون بود و کف دست راستت رو گرفته بودی روی لیوانت، همیشه همین کارو میکردی، عاشق بخاری بودی که میشست کف دستت، منم لیوان رو دودستی گرفته بودم جلوی صورتم و خیره نگاهت میکردم.
"کاش هیچ وقت بدونِ تو برف رو نبینم." نمیدونستم باید چی بگم، سعی کردم توی ذهنم دنبال یه کلمه مناسب بگردم. برگشتی رو به من و ادامه دادی که "میدونی چقدر دوستت دارم، نه؟"
لیوان رو آوردم پایین و اومدم جلوی صورتت ایستادم و تا خواستی پیشونیم رو ببوسی دونهء برف رفت توی دهنت و غش غش خندیدی ...
خداروشکر امسال برف درست و حسابی نیومد، همش فکر میکنم چی باعث شد که دیدن برف رو باتو از دست بدم؟ شاید مامانم راست میگه، شاید این تو بودی که دیدن برف رو با من از دست دادی ...
یعنی ممکنه روزی دوباره توی چشم کسی خیره بشی و بهش بگی "کاش هیچ وقت بدونِ تو برف رو نبینم
#برف(:
دل#نویس...
۴.۴k
۰۵ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.