هوسخان

#هوس_خان👑
#پارت197




علیرضا برای من فقط یک دوست نبود اون برای من برادرم بود کسی بود که بهش اعتماد داشتم و راز دارم بود و هیچ وقت من و از خودش ناامید نکرده بود
وقتی جلوی خونشون رسیدم سعی کردم آروم باشم تا بتونم کمی مادرشو آروم کنم
نباید کاری میکردم که بیشتر حالش بد بشه
وارد حیاط کوچک خونشون شدم با صدای بلندی صداش زدم
_محبوبه خانم ؛خاله محبوبه خونه ای؟

زن بیچاره وقتی از اون در چوبی بیرون اومد و تکیه به دیوار داد خوب فهمیدم این زن همون زنی نیست که من اخرین بار دیده بودم.

چند تا پله ایوان و بالا رفتم و کنارش ایستادم و پرسیدم
_ حالت خوبه محبوبه خانوم؟
این چه حال و روزیه ؟

با دست صورتشو پوشوند و گفت

_پسرم علیرضا گم شده هیچ کسی حرفمو باور نمیکنه میگن مرد گنده که گم شدن نداره یه جاییه
اما تو که اونو میشناسی
اون یک قدم از من دور نمیشه بی خبر از من جایی نمیره
سرپسرم یه بلایی اومده


حق داشت بهش حق میدادم علیرضا بچه نبود علیرضا کارهای بی منطق انجام نمی‌داد علیرضا توی هیچ شرایطی مادرشو بی خبر نمی ذاشت

محبوبه رو به خودم نزدیک تر کردم و بغلش کردم و کنار گوشش گفتم

خیالتون راحت باشه آب شده باشه رفته باشه زیرزمین پیداش می کنم شما جای مادرمنی علیرضا برادر منه باید همون اول به من خبر می‌دادین چرا به من چیزی نگفتین؟

کمی خودش از من فاصله داد و با سری پایین و اشک هایی که روان بود گفت
_می خواستم بگم آقا می خواستم اما مادرتون گفت تازه رفتین سر خونه زندگی تون تازه داره زندگیتون روبه راه میشه با این حرف این خبر زندگیتونو بهم میریزم

امان از دست مادرم که همیشه این کار می کرد همیشه نمیفهمید چه کاری به نفع منه و چه کاری به ضرر منه

مجبورش کردم بشینه و کنارش زانو زدم و گفتم
بهم بگید آخرین بار کی علیرضا رو دیدی ؟
حرفی بهتون نزد چیزی نگفت ؟
رفتار خاصی نداشت؟

کمی فکر کرد و گفت
آخرین سه شبه پیش بود همینجا روی تیوان نشسته بودیم به فکر رفته بود بهش گفتم
چرا این روزا این‌طوریه؟
چرا فکرت درگیره
نگاهی به من کرد و گفت
نپرس مادر نپرس بدجوری گیر افتادم

نمیدونستم چرا گیر افتاده نمیدونستم چه اتفاقی افتاده هرچی هم ازش پرسیدم هیچی به من گفت فقط گفت دعا کن
دعا کن که همه چیز ختم به خیر بشه بعد اون صبح رفت مغازه دیگه نیومد دیگه ندیدمش

علیرضا کجا میتونست رفته باشه کی میتونست بهش آسیب بزنه!



🌹
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
دیدگاه ها (۲)

#هوس_خان👑#پارت198توی روستا دور افتادم تا بفهمم آخرین نفری که...

سلام دوستان عزیزمانشالله که حال خودتون و دلتون عالی باشه 🙏🏻گ...

#هوس_خان👑#پارت196وقتی به خونه پدریم رسیدیم مادرم با دیدن ما ...

#هوس_خان👑#پارت195تمام هوش و حواسم پیش ماهرو رفته بود طوریکه ...

blackpinkfictions پارت ۲۱

پرسیدم: «چند تا منو دوست نداری؟»روی یک تکه از نیمرو، نمک پاش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط