هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت195
تمام هوش و حواسم پیش ماهرو رفته بود
طوریکه ذهنم خالی شده بود از هر چیزی از هر شک و شبههای
دیگه الان مهتاب به چشمم نمی اومد و اون شکی که مهتاب توی دلم کاشته بود بیتأثیر نبود
روی این حس و حالی که داشتم.
من به علیرضا اعتماد داشتم منتظر خبری از اون بودم و خودم سعی می کردم مواظب مهتاب باشم.
تا وقتی که آخر هفته برسه هیچ اتفاقی نیفتاد و من ثانیه ها رو میشمردم برای رسیدن اون روز که می دیدم دختری که با تمام وجودم بهش حس داشتم
وقتی آخر هفته شد صبح زود از خواب بیدار شدم مهتاب که چشم باز کرد من صبحانم و خورده بودم
با تعجب از من پرسید
_ چرا به این زودی بیدار شدی؟
کراواتمو جلوی آینه محکم کردم گفتم
چون قراره برگردیم روستا مگه نگفتی پدرت ما رو دعوت کرده؟
کش قوسی به بدنش داد و گفت _دعوت کرده ولی برای صبحانه که نه برای شام میریم الان زود نیست؟
کتم و از روی صندلی برداشتم و تنم کردم و گفتم
صبحانه تو بخور میریم خونه پدر من از اونجا میریم
ناهار اونجا می خوریم شام پیشه خانواده توایم
باشه ای گفت از جاش بلند شد
من خودم رو به حیاط رسوندم و زیر درخت هلویی که اونجا بود نشستم فکر کردن به گذشته روزهایی که با ماهرو گذرونده بودم حالمو بهتر می کرد.
آرامشی که از این دختر می گرفتم از هیچ چیز و هیچ کسی نگرفته بودم تا وقتی که مهتاب آماده بشه و من به گذشته روزهایی که سپری کرده بودم فکر کردم
با آمدن مهتاب وقتی راه افتادیم شروع به پر حرفی کرد از هر دری حرف میزد
از خریدهایی که کرده ازش جاهایی که رفته از حرفهایی که خدمتکارا می زنن و من همه رو می شنیدم و انگار که نمیشنیدم
نکه به خاطر ماهرو باشه نه دیگه به این دختر اعتمادی نداشتم دیگه نمی تونستم هر حرفی که میزنه را قبول کنم باور کنم من این دختر و باور نداشتم...
🌹
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
#پارت195
تمام هوش و حواسم پیش ماهرو رفته بود
طوریکه ذهنم خالی شده بود از هر چیزی از هر شک و شبههای
دیگه الان مهتاب به چشمم نمی اومد و اون شکی که مهتاب توی دلم کاشته بود بیتأثیر نبود
روی این حس و حالی که داشتم.
من به علیرضا اعتماد داشتم منتظر خبری از اون بودم و خودم سعی می کردم مواظب مهتاب باشم.
تا وقتی که آخر هفته برسه هیچ اتفاقی نیفتاد و من ثانیه ها رو میشمردم برای رسیدن اون روز که می دیدم دختری که با تمام وجودم بهش حس داشتم
وقتی آخر هفته شد صبح زود از خواب بیدار شدم مهتاب که چشم باز کرد من صبحانم و خورده بودم
با تعجب از من پرسید
_ چرا به این زودی بیدار شدی؟
کراواتمو جلوی آینه محکم کردم گفتم
چون قراره برگردیم روستا مگه نگفتی پدرت ما رو دعوت کرده؟
کش قوسی به بدنش داد و گفت _دعوت کرده ولی برای صبحانه که نه برای شام میریم الان زود نیست؟
کتم و از روی صندلی برداشتم و تنم کردم و گفتم
صبحانه تو بخور میریم خونه پدر من از اونجا میریم
ناهار اونجا می خوریم شام پیشه خانواده توایم
باشه ای گفت از جاش بلند شد
من خودم رو به حیاط رسوندم و زیر درخت هلویی که اونجا بود نشستم فکر کردن به گذشته روزهایی که با ماهرو گذرونده بودم حالمو بهتر می کرد.
آرامشی که از این دختر می گرفتم از هیچ چیز و هیچ کسی نگرفته بودم تا وقتی که مهتاب آماده بشه و من به گذشته روزهایی که سپری کرده بودم فکر کردم
با آمدن مهتاب وقتی راه افتادیم شروع به پر حرفی کرد از هر دری حرف میزد
از خریدهایی که کرده ازش جاهایی که رفته از حرفهایی که خدمتکارا می زنن و من همه رو می شنیدم و انگار که نمیشنیدم
نکه به خاطر ماهرو باشه نه دیگه به این دختر اعتمادی نداشتم دیگه نمی تونستم هر حرفی که میزنه را قبول کنم باور کنم من این دختر و باور نداشتم...
🌹
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
۱۲.۱k
۳۰ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.