هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت196
وقتی به خونه پدریم رسیدیم مادرم با دیدن ما متعجب شد اما با یادآوری مهمونی امشبه خونه خان بزرگ گفت
_وای یادم رفته بود امشب اونجا دعوتیم
چشمام گرد شد از این دعوت پس ازش پرسیدم برای چی ؟
شمام مگه اونجا میاید ؟
مادرم منو به سمت پذیرایی هدایت کرد و گفت
_ آره پسرم خوش اومدی بشین میگم براتون شربت بیارن
امشب همه اونجا دعوتن مهمونی بزرگی به پاکرد خان بالا
مهمونی که گفت ذهنم درگیر شد اما بازم هم بو نبود هر مهمونی که بود به دیدن ماهرو می ارزید
مهتاب شروع به صحبت کردن با مادرم
منم رصتو غنیمت دیدم که به دیدن علیرضا برم
این مدت بهپ خبری نداده بود و سراغی از من نگرفته بود باید می رفتم سراغش تا ببینم به چیزی رسیده یا نه...
وقتی به مغازه رسیدم خبری از علیرضا اونجا نبود مغازش بسته بود و همسایه هاش ازش خبری نداشتن راه رفته رو و برگشتم به خونه پدری تا با مادرش صحبت کنم
اما وقتی سراغ شو گرفتم مادرم بگفت
_ خبر نداری پسرم؟
چند روزی که علیرضا رفته مادرشان مثل مرغ سرکنده شده همه جا بال بال میزنه تا خبری از پسرش بگیره اما انگار دود شده فرو رفته توی زمین
همچین اتفاق بزرگی افتاده بود و کسی به من خبر نداده بود علیرضا برادر من تنها دوستی که داشتم گم شده بود و من بیخبر بودم؟
خشم چنان همه وجودمو پر کرد که دیگه برام مهم نبود مادرم جلو مه فریاد زدم و گفتم
علیرضا گم شده و هیچکس تو این خراب شده نبوده که به من خبر بده شما چطور آدمایی هستین چند روزه علیرضا نیست الان باید بفهمم؟
مادرم ترسیده چند قدم عقب رفت و گفت
_ پسرم بچه که نیست حتما رفته مسافرتی جایی چرا باید به تو خبر بدیم مگه تو زندگی نداری
باید جواب دندان شکنی بهش میدادم که صدای پدرم مانع از این کار شد
_چه خبر شده اینجا آزاد راه نرسیده داد و بیداد به راه کردی
به سمتش رفتم و گفتم
مادرم عقل نداره مادرم نمیفهمه چی به چیه شما که مردی شما که بزرگ اینجایی چرا به من خبر ندادی علیرضا نیست
محبوبه خانوم این مدت تک و تنها چیکار کرده!
پدرم با اخمی که بین ابروهاش بود گفت
_ مگه تو آژانچی هستی پدرشی برادرشی به توچه که گمشده
چشمام گرد شد دلم می خواست این خونه رو با همه آدماش و خودم آتیش بزنم
علیرضا گمشده واینا فکر میکردن برای من اهمیتی نداره؟
به سمت مادرم برگشتم و گفتم محبوبه خانم کجاست اینو بهم بگو حداقل
_ خونشون پسرم
از خونه بیرون زدم
دست و پامو چنان گم کرده بودم چنان بی هم ریخته بودم نمیتونستم درست حسابی رانندگی....
🌹
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
#پارت196
وقتی به خونه پدریم رسیدیم مادرم با دیدن ما متعجب شد اما با یادآوری مهمونی امشبه خونه خان بزرگ گفت
_وای یادم رفته بود امشب اونجا دعوتیم
چشمام گرد شد از این دعوت پس ازش پرسیدم برای چی ؟
شمام مگه اونجا میاید ؟
مادرم منو به سمت پذیرایی هدایت کرد و گفت
_ آره پسرم خوش اومدی بشین میگم براتون شربت بیارن
امشب همه اونجا دعوتن مهمونی بزرگی به پاکرد خان بالا
مهمونی که گفت ذهنم درگیر شد اما بازم هم بو نبود هر مهمونی که بود به دیدن ماهرو می ارزید
مهتاب شروع به صحبت کردن با مادرم
منم رصتو غنیمت دیدم که به دیدن علیرضا برم
این مدت بهپ خبری نداده بود و سراغی از من نگرفته بود باید می رفتم سراغش تا ببینم به چیزی رسیده یا نه...
وقتی به مغازه رسیدم خبری از علیرضا اونجا نبود مغازش بسته بود و همسایه هاش ازش خبری نداشتن راه رفته رو و برگشتم به خونه پدری تا با مادرش صحبت کنم
اما وقتی سراغ شو گرفتم مادرم بگفت
_ خبر نداری پسرم؟
چند روزی که علیرضا رفته مادرشان مثل مرغ سرکنده شده همه جا بال بال میزنه تا خبری از پسرش بگیره اما انگار دود شده فرو رفته توی زمین
همچین اتفاق بزرگی افتاده بود و کسی به من خبر نداده بود علیرضا برادر من تنها دوستی که داشتم گم شده بود و من بیخبر بودم؟
خشم چنان همه وجودمو پر کرد که دیگه برام مهم نبود مادرم جلو مه فریاد زدم و گفتم
علیرضا گم شده و هیچکس تو این خراب شده نبوده که به من خبر بده شما چطور آدمایی هستین چند روزه علیرضا نیست الان باید بفهمم؟
مادرم ترسیده چند قدم عقب رفت و گفت
_ پسرم بچه که نیست حتما رفته مسافرتی جایی چرا باید به تو خبر بدیم مگه تو زندگی نداری
باید جواب دندان شکنی بهش میدادم که صدای پدرم مانع از این کار شد
_چه خبر شده اینجا آزاد راه نرسیده داد و بیداد به راه کردی
به سمتش رفتم و گفتم
مادرم عقل نداره مادرم نمیفهمه چی به چیه شما که مردی شما که بزرگ اینجایی چرا به من خبر ندادی علیرضا نیست
محبوبه خانوم این مدت تک و تنها چیکار کرده!
پدرم با اخمی که بین ابروهاش بود گفت
_ مگه تو آژانچی هستی پدرشی برادرشی به توچه که گمشده
چشمام گرد شد دلم می خواست این خونه رو با همه آدماش و خودم آتیش بزنم
علیرضا گمشده واینا فکر میکردن برای من اهمیتی نداره؟
به سمت مادرم برگشتم و گفتم محبوبه خانم کجاست اینو بهم بگو حداقل
_ خونشون پسرم
از خونه بیرون زدم
دست و پامو چنان گم کرده بودم چنان بی هم ریخته بودم نمیتونستم درست حسابی رانندگی....
🌹
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
۹.۶k
۳۰ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.