جنگل یوسانگ
#پارت ۲۴
لاهی داخل شد
سون که تازه بیدار شده بود به کوک نگاه کرد
_من دستشویی دالم
کوک خندید اون دو همزمان با هم دستشوییشون گرفته بود البته خودش هم محسوب می شد ولی نه شدید
_لاهی بیاد می ریم
لاهی با خیال راحت بیرون اومد اما کمر و شکم دردش مانع از فعالیت زیاد و شدید می شد مخصوصا در موقعی مثل الان که واقعا نیاز به فعالیت بود
کوک و سون با هم داشتن داخل دستشویی می رفتن
_هی چرا با هم؟
کوک خندید
_اولا تنها نمیره دومن مشکلی نی، می خوای تو بیا
لاهی با حرفش چشم غره ای بهش رفت و
برگشت
هر دو با هم داشتن به سمت اتاق بر می گشتن اما ناگهان سون به سمت پیشخوان دویید
و توسط یک نفر گرفته شد
اون مرد چاقویی زیر گلوی سون گذاشت و به لاهی و کوک که با تعجب به منظره ی مقابلشون که در کسری از ثانیه اتفاق افتاد نگاه کرد
سون برای برداشتن برچسب های کیوت به سمت اونجا رفته بود و الان یه مشکل بوجود اومده بود
کوک با نگاه کردن به شخص شناختش اون موجود نفرت انگیز باید همون موقع از شرش خلاص می شد
_جئون خودتی نه؟بیا جلو با اینا کاری ندارم فقط می خوام تو رو از جهان محو کنم
کوک لبخندی زد اون مردک عوضی پفیوز
_با سون برو
لاهی با شنیدن مکالمشون به شناخت اونها از هم پی برد
_نمی تونم تنهات بزارم
_عذاب وجدان نگیر به هر حال اگه از اینجا هم خلاص بشیم و بگیریم حکمم اعدامه
بلافاصله واقعیت رو توی صورت لاهی کوبید
واقعیتی که شاید لاهی داشت ازش فرار میکرد
تو این مدت کم آشنایی شون فهمیده بود که کوک آدم خودخواهی نیست و حقش نبود
اما روزگار اینو نمی گفت
کوک به سمت مرد رفت و در چند قدمیش ایستاد
_بچه رو ول کن،مرد باش!
مرد سون رو به جلو پرت کرد و اون بلافاصله بغل لاهی رفت و گریه اش شروع شد
_نکبت
مرد گفت و با برگشتن به حالت بیماریش به سمت کوک حمله ور شد
لاهی اما برای کمک آماده بود
کوک دستش رو دور گردنش پیچید و سرش رو به دیوار کوبید
_احمق حقت بود بمیری روانی
اما اون هنوز با چهره ای به خون نشسته بهش نگاه می کرد چهره اش رو به لاهی دوخت
از اون بوی خون رو حس می کرد
سعی کرد به سمتش بره اما کوک با تشخیص نیتش دوباره سرش رو به دیوار فشار داد
و با ضربه زدن به ناحیه ی گیج گاهش مرد رو بیهوش کرد نمی خواست که پیش اونها قاتل باشه
اما سریعا به سمت لاهی رفت و دستش رو گرفت
_بریم
لاهی متعجب و سون گریون رو دنبال خودش کشید
باید فردا به زیرزمین می رفتن یا دریچه ی فاضلاب رو پیدا می کردن
ته فکرش پیش از حد مشغول بود
اون نگران بود نگرانی ای که در چشم هاش موج می زد
اون نگران دوستش بود اما چرا بیشتر به لاهی فکر می کرد
ته به عشق یا همچین چیزایی مثل دوستش کوک باور نداشت اما چرا نمیتونست از فکر کردن به اون دختر دست برداره
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.