چند پارتی نامی💕🏩🧸 p⁴
نامجون « اگه...اگه دیشب توی اون هوای سرد از خونه رفته باشه چی؟! نه نه...سریع لباسم رو عوض کردم و از اونجایی که متاسفانه گواهینامه نداشتم با راننده شخصی میرفتم....
.
.
خدایااااا همه جارو گشتم....حتی سر قبر مادرش هم نبود...من...من چیکار کنم الان...آماده شکستن بغضم بودم که گوشیم زنگ خورد...یونگی هیونگ بود....گوشی رو وصل کردم...الو...سلام هیونگ چیشده...
یونگی « الو...نامجونا...سریع خودتو برسون بیمارستان....
فلش بک//
یونگی « امشب جیمین حالش خوب نبود برای همین بهش گفتم بیاد پیشم تا یکم باهاش صحبت کنم تا حالش بهتر شه...باهم رفتیم تا آبجو بخریم....همینطور که حرف میزدیم و میرفتیم متوجه افتادن کسی مثل یه بچه شدیم....جلو تر بود...با سرعت به سمتش رفتیم...آخه توی این بارون کی همچین لباسی میپوشه...رفتیم نزدیک تر و با دیدن نایون کپ کردیم....جی..جیمین نایون...
جیمین « نایونا.. نایونا عمویی...صدامونو میشنوی؟!
یونگی « زودباش باید ببریمش بیمارستان...
پایان فلش بک//
نامجون « چ..چرا چیشده مگه؟
یونگی « نایون اینجاست....
.
.
راوی « با سرعت به سمت جیمین و یونگی رفت...رنگ پریدش...نگاه آشفتش...نشونه این بود تو این زمان کم بازم آشفته ترین فرد جهان بوده...
نامجون « ح..حالش خوبه؟! چش شده؟!
جیمین « دکترش گفته سرماخوردگی شدید داره...زخماشو درمان کرده...تب ۴۱ درجه داشت...و...و خب...
نامجون «و..چ..چی؟!
یونگی « نایون بیماری قلبی داره!
نامجون « با حرفای جیمین و شوگا حس کردم دنیا داره دور سرم میچرخه...من چیکار کردم باهاش...شاید نوازشش نکرده باشم و توی این هشت سال با این موضوع که دوسش ندارم خودمو گول زده باشم ولی...ولی من...من فهمیدم اون تنها امید من برای زندگیمه....چرا...چرا دیشب اون حرفا رو بهش زدم...هقققق....اگه چیزیش میشد چیی؟!
راوی « نامجون درحال کلنجار رفتن با خودش بود که دکترش از اتاق اومد بیرون....
.
.
خدایااااا همه جارو گشتم....حتی سر قبر مادرش هم نبود...من...من چیکار کنم الان...آماده شکستن بغضم بودم که گوشیم زنگ خورد...یونگی هیونگ بود....گوشی رو وصل کردم...الو...سلام هیونگ چیشده...
یونگی « الو...نامجونا...سریع خودتو برسون بیمارستان....
فلش بک//
یونگی « امشب جیمین حالش خوب نبود برای همین بهش گفتم بیاد پیشم تا یکم باهاش صحبت کنم تا حالش بهتر شه...باهم رفتیم تا آبجو بخریم....همینطور که حرف میزدیم و میرفتیم متوجه افتادن کسی مثل یه بچه شدیم....جلو تر بود...با سرعت به سمتش رفتیم...آخه توی این بارون کی همچین لباسی میپوشه...رفتیم نزدیک تر و با دیدن نایون کپ کردیم....جی..جیمین نایون...
جیمین « نایونا.. نایونا عمویی...صدامونو میشنوی؟!
یونگی « زودباش باید ببریمش بیمارستان...
پایان فلش بک//
نامجون « چ..چرا چیشده مگه؟
یونگی « نایون اینجاست....
.
.
راوی « با سرعت به سمت جیمین و یونگی رفت...رنگ پریدش...نگاه آشفتش...نشونه این بود تو این زمان کم بازم آشفته ترین فرد جهان بوده...
نامجون « ح..حالش خوبه؟! چش شده؟!
جیمین « دکترش گفته سرماخوردگی شدید داره...زخماشو درمان کرده...تب ۴۱ درجه داشت...و...و خب...
نامجون «و..چ..چی؟!
یونگی « نایون بیماری قلبی داره!
نامجون « با حرفای جیمین و شوگا حس کردم دنیا داره دور سرم میچرخه...من چیکار کردم باهاش...شاید نوازشش نکرده باشم و توی این هشت سال با این موضوع که دوسش ندارم خودمو گول زده باشم ولی...ولی من...من فهمیدم اون تنها امید من برای زندگیمه....چرا...چرا دیشب اون حرفا رو بهش زدم...هقققق....اگه چیزیش میشد چیی؟!
راوی « نامجون درحال کلنجار رفتن با خودش بود که دکترش از اتاق اومد بیرون....
۹۹.۰k
۰۷ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.