چند پارتی نامی💕🏩🧸 p³
دختر توی شکی باور نکردنی فرو رفت...روشو به سمت نامجون برگردوند اما طولی نکشید که نامجون با داد ادامه داد
نامی « دختره احمققق....مادرت بخاطر تو از جونش و روح من گذشت...تو با اومدنت جون یه انسان که برام خیلی عزیز بود رو گرفتی...اونوقت چه انتظاری ازم داری هااا؟!
نایون « تحمل اون حرفا واقعا سخت بود...بغضم شکست و اشکام مثل گلوله های برف آروم و بی صدا روی گونم سر میخورد...بعد از تموم شدن حرفاش با عصبانیت به اتاقش رفت و در رو محکم بست...یعنی...یعنی حتی برای پدر خودمم ارزش ندارم؟! پس چرا زندم؟! چرا توی این خونم!! خونه کسی که به اجبار داره ازم نگه داری میکنه؟! بدون اهمیت به لباس آستین بلند ولی نازک و شرتکم از خونه زذم بیرون...توی این هوای بارونی...یه دختر تنهای طفلکی...
فردا صبح//
نامجون « با پرتو های نور که از لابه لای پرده رد میشد بیدار شدم...نگاهی به ساعت کردم...۱۰ و ۴۰ دقیقه بود...از اونجایی که امروز یکشنبه بود مطمئنا نایون خوابه...از جام بلند شدم و به سالن اصلی رفتم...آجوما رو در حال چیدن میز صبحانه دیدم...سلام آجوما...صبح بخیر...
آجوما « سلام پسرم...صبحت بخیر...بیا صبحونت رو بخور...
نامی « ممنون....میگم نایون نمیخوره؟؟
آجوما « اما نایون که خونه نیست....من فکر کردم امروز کلاس اضافه داره...از ساعت ۶ که اومدم نبود...
نامی « با حرفاش یلحظه احساس ترس بدی بهم دست داد...یع..یعنی دیشب؟؟؟ نه نه...
نامی « دختره احمققق....مادرت بخاطر تو از جونش و روح من گذشت...تو با اومدنت جون یه انسان که برام خیلی عزیز بود رو گرفتی...اونوقت چه انتظاری ازم داری هااا؟!
نایون « تحمل اون حرفا واقعا سخت بود...بغضم شکست و اشکام مثل گلوله های برف آروم و بی صدا روی گونم سر میخورد...بعد از تموم شدن حرفاش با عصبانیت به اتاقش رفت و در رو محکم بست...یعنی...یعنی حتی برای پدر خودمم ارزش ندارم؟! پس چرا زندم؟! چرا توی این خونم!! خونه کسی که به اجبار داره ازم نگه داری میکنه؟! بدون اهمیت به لباس آستین بلند ولی نازک و شرتکم از خونه زذم بیرون...توی این هوای بارونی...یه دختر تنهای طفلکی...
فردا صبح//
نامجون « با پرتو های نور که از لابه لای پرده رد میشد بیدار شدم...نگاهی به ساعت کردم...۱۰ و ۴۰ دقیقه بود...از اونجایی که امروز یکشنبه بود مطمئنا نایون خوابه...از جام بلند شدم و به سالن اصلی رفتم...آجوما رو در حال چیدن میز صبحانه دیدم...سلام آجوما...صبح بخیر...
آجوما « سلام پسرم...صبحت بخیر...بیا صبحونت رو بخور...
نامی « ممنون....میگم نایون نمیخوره؟؟
آجوما « اما نایون که خونه نیست....من فکر کردم امروز کلاس اضافه داره...از ساعت ۶ که اومدم نبود...
نامی « با حرفاش یلحظه احساس ترس بدی بهم دست داد...یع..یعنی دیشب؟؟؟ نه نه...
۶۳.۵k
۰۷ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.