DARK LIKE BLACK
#DARK_LIKE_BLACK
part 58
سانهی :
مارنی بعد از اینکه از آسانسور بیرون آوردیمش اصلا حالش خوب نبود تقریبا یک ساعت بیهوش بود من نمیدونم چرا اینقدر بلا باید سر مارنی بیاد .
رکیتا به سمت مارنی رفت و دستاش رو گرفت سرش رو نزدیک صورت مارنی برد و آروم طوری که فقط من بشنوم لب زد :
+ این دفعه هم تقصیر من بود ؟؟
÷ نه ، این ماجرا ربطی به تو نداره این بار تقصیر من بود.
همون موقع رکیتا اشکاش مث آبشار از چشماش جاری شد و جوری که داره داد میزنه گفت :
+ نه تو داری دروغ میگی اگه من لاستیک ماشین پسرا رو پنچر نکرده بودم اگه من شیشه ماشین مارنی رو نمیشکوندم اگه من اون کار رو توی حیاط با مارنی نمیکردم اگه دروغ نمیگفتم الان حال مارنی خوب بود .
رکیتا داشت گریه میکرد خواستم دلداریش بدم که مارنی بلند شد یقه ی لباس رکیتا رو گرفت و با داد گفت :
- میدونی من با دروغگو ها چیکار میکنم ؟؟
+ غلط کردم مارنیییی
اشک توی چشمای رکیتا خشک شد و جاش رو به لرزش مردمک چشماش داد .
- بهت گفته بودم وقتی کرم میریزی به نتیجش فکر کن
÷ ولش کن مارنی اون از قصد این کار رو نکرده
مارنی رو کرد به من و گفت :
- زبونش ارادی کار میکنه ؟؟؟؟
÷ فراموش کن چیکار کرده فعلا که ماشینت درست شده
- ماشین برای من مهم نیس مهم دروغ هاییه که گفته و کاری که با من ... گمشو رکیتا نمیخوام ببینمت.
+ معذرت می....
- فقط خفه شو نمیخوام ببینمت
رکیتا خواست حرف بزنه که از مارنی جداش کردم و بردمش پیش تهیونگ ، رکیتا هم از فرصت استفاده کرد و خودش رو انداخت تو بقل تهیونگ
خواستم برم پیش مارنی که ی صدا از پشت سرم باعث شده سکته کنم
؛ مثل اینکه بیخیال اهداف تون شدین
رکیتا از ته جدا شد و به آقای بنگ نگاه کرد گریه اش شدت گرفت و از در بیرون رفت.
تهیونگ نتونست رکیتا رو تنها بزاره و دنبال رکیتا بیرون رفت.
؛ من واقعا نمیدونم از دست این دوتا باید چیکار کنم
- من میتونم برم دنبالشون ؟!
؛ نه نیازی نیست امروز همه برگردن ب خوابگاه خودشون تا فردا ی تصمیم برای شما بگیرم.
من زبونم بند امده بود و ساکت شده بودم مارنی بلند شد امد سمت منو میا و گفت :
- بیاین برگردیم من حوصله ی هیچی ندارم
ما هم بدون مخالفت ب سمت در خروجی رفتیم ک سورن یا عجله ب سمت ما امد و گفت :
= با ماشین من بیاید
خسته تر از اون بودیم که بخوایم مخالفت کنیم از بقیه خداحافظی کردیم و ب سمت خوابگاه رفتیم.
نظر فراموش نشه 💜
part 58
سانهی :
مارنی بعد از اینکه از آسانسور بیرون آوردیمش اصلا حالش خوب نبود تقریبا یک ساعت بیهوش بود من نمیدونم چرا اینقدر بلا باید سر مارنی بیاد .
رکیتا به سمت مارنی رفت و دستاش رو گرفت سرش رو نزدیک صورت مارنی برد و آروم طوری که فقط من بشنوم لب زد :
+ این دفعه هم تقصیر من بود ؟؟
÷ نه ، این ماجرا ربطی به تو نداره این بار تقصیر من بود.
همون موقع رکیتا اشکاش مث آبشار از چشماش جاری شد و جوری که داره داد میزنه گفت :
+ نه تو داری دروغ میگی اگه من لاستیک ماشین پسرا رو پنچر نکرده بودم اگه من شیشه ماشین مارنی رو نمیشکوندم اگه من اون کار رو توی حیاط با مارنی نمیکردم اگه دروغ نمیگفتم الان حال مارنی خوب بود .
رکیتا داشت گریه میکرد خواستم دلداریش بدم که مارنی بلند شد یقه ی لباس رکیتا رو گرفت و با داد گفت :
- میدونی من با دروغگو ها چیکار میکنم ؟؟
+ غلط کردم مارنیییی
اشک توی چشمای رکیتا خشک شد و جاش رو به لرزش مردمک چشماش داد .
- بهت گفته بودم وقتی کرم میریزی به نتیجش فکر کن
÷ ولش کن مارنی اون از قصد این کار رو نکرده
مارنی رو کرد به من و گفت :
- زبونش ارادی کار میکنه ؟؟؟؟
÷ فراموش کن چیکار کرده فعلا که ماشینت درست شده
- ماشین برای من مهم نیس مهم دروغ هاییه که گفته و کاری که با من ... گمشو رکیتا نمیخوام ببینمت.
+ معذرت می....
- فقط خفه شو نمیخوام ببینمت
رکیتا خواست حرف بزنه که از مارنی جداش کردم و بردمش پیش تهیونگ ، رکیتا هم از فرصت استفاده کرد و خودش رو انداخت تو بقل تهیونگ
خواستم برم پیش مارنی که ی صدا از پشت سرم باعث شده سکته کنم
؛ مثل اینکه بیخیال اهداف تون شدین
رکیتا از ته جدا شد و به آقای بنگ نگاه کرد گریه اش شدت گرفت و از در بیرون رفت.
تهیونگ نتونست رکیتا رو تنها بزاره و دنبال رکیتا بیرون رفت.
؛ من واقعا نمیدونم از دست این دوتا باید چیکار کنم
- من میتونم برم دنبالشون ؟!
؛ نه نیازی نیست امروز همه برگردن ب خوابگاه خودشون تا فردا ی تصمیم برای شما بگیرم.
من زبونم بند امده بود و ساکت شده بودم مارنی بلند شد امد سمت منو میا و گفت :
- بیاین برگردیم من حوصله ی هیچی ندارم
ما هم بدون مخالفت ب سمت در خروجی رفتیم ک سورن یا عجله ب سمت ما امد و گفت :
= با ماشین من بیاید
خسته تر از اون بودیم که بخوایم مخالفت کنیم از بقیه خداحافظی کردیم و ب سمت خوابگاه رفتیم.
نظر فراموش نشه 💜
۸.۵k
۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.