DARK LIKE BLACK
#DARK_LIKE_BLACK
part 60
« فلش بک »
رکیتا :
با گریه ب سمت ماشینم رفتم خواستم ماشین رو روشن کنم که در ماشین باز شد و ته سوار شد
+ پیاده شو میخوام تنها باشم
+ هرجا بری منم باهات میام
+ میخوام برم خودمو گم و گور کنم تو هم میای ؟
+ آره منم میام
+ باشه هرجور دوس داری
+ من فقط تو رو دوس دارم
+ شت بر تو
+ هان!!
+ هیچی
داشتم میرفتم ب سمت یک کافه که تهیونگ شروع کردم به خندیدن
+ چرا میخندی ؟؟
+ تو واقعا از آسانسور میترسی
+ من از فضای بسته میترسم دست خودم نیست فوبیا دارم
دوباره شروع کرد به خندیدن
+ یااا تو حق نداری به من بخندی من فقط از همین ی چیز میترسم
+ فقط از همین ی چیز ؟!
+ آره
+ یعنی از سوسک یا چیزای دیگه نمیترسی ؟!
+ نه ن میترسم
دوباره خندید اعصبانی شدم و گفتم :
+ زهر مار انقدر نخند
+ با بزرگترت درست صحبت کن
+ برو بابا
+ من بابات نی....
+ ادامه نده خودم میدونم
جوابی نداد و دوباره خندید
+ میتونم بهت ثابت کنم
+ چیو ؟؟؟
+ که من ترسو نیستم
+ چجوری ؟
+ میریم جنگل و تا صبح اونجا میمونیم
+ هرچند توی جنگل چیز ترسناکی نیست ولی قبوله
مسیر رو عوض کردم و به سمت جنگل رفتم. رسیدیم به جنگل ماشین رو یه جا پارک کردم و هردمون پیاده شدیم.
تهیونگ :
بدون اینکه به رکیتا نگاه کنم دستش رو گرفتم با این حال هنوزم نگرانش بودم بهش گفتم :
+ میریم ی جای دور از ماشین میشینیم و از چراغ قوه استفاده نمیکنیم صبح هم برمیگردیم.
+ باشه فقط چجوری برگردیم ؟
+ گوشیت چند درصد شارژ داره ؟
+ ۷۸ درصد
+ اوکی گوشی من ۹۰ درصد شارژ داره تو گوشیت روبزار توی ماشین بعدا با جی پی اس برمیگردیم
+ باشه
رکیتا گوشیش رو گذاشت توی ماشین و وارد جنگل شدیم.
هرچی زمان بیشتر میگذشت هوا تاریک تر میشد هوا سرد تر و جنگل ترسناک تر و خطرناک تر میشد ساعت گوشیم رو نگاه کردم ساعت ۱:۳۰ بود ، هنوز هم داشتیم توی جنگل راه میرفتیم که رکیتا گفت :
+ ته ته من خستم شدم خوابم میاد
خواست کنار ی درخت بخوابه ک مانعش شدم و گفتم :
+ اینجا کثیفه بیا بریم جلو تر تا یه تخته سنگ پیدا کنیم بعد بخواب
+ باشه بریم
ی تخته سنگ دیدم دست رکیتا رو گرفتم و به سمتش رفتم نزدیک تخته سنگ که شدیم چند تا تخته سنگ دیگه توجهم رو جلب کرد همشون شبیه هم بودن انگار که کسی اونا رو برش داده بود مسیر تخته سنگ هارو دنبال کردم رکیتا هیچ حرفی نمیزد از خستگی مثل مرده ی متحرک شده بود.
انقدر ی دنبال سنگ ها رفتیم تا توی مه جنگل ی ساختمان یا بهتره بگم ی عمارت بزرگ سر راهمون یا بازم بهتره بگم ما جلوی اون سبز شدیم.
ادامه دارد...
بنظرتون چه اتفاقی میوفته؟!!!!
نظر فراموش نشه 💜💜💜
part 60
« فلش بک »
رکیتا :
با گریه ب سمت ماشینم رفتم خواستم ماشین رو روشن کنم که در ماشین باز شد و ته سوار شد
+ پیاده شو میخوام تنها باشم
+ هرجا بری منم باهات میام
+ میخوام برم خودمو گم و گور کنم تو هم میای ؟
+ آره منم میام
+ باشه هرجور دوس داری
+ من فقط تو رو دوس دارم
+ شت بر تو
+ هان!!
+ هیچی
داشتم میرفتم ب سمت یک کافه که تهیونگ شروع کردم به خندیدن
+ چرا میخندی ؟؟
+ تو واقعا از آسانسور میترسی
+ من از فضای بسته میترسم دست خودم نیست فوبیا دارم
دوباره شروع کرد به خندیدن
+ یااا تو حق نداری به من بخندی من فقط از همین ی چیز میترسم
+ فقط از همین ی چیز ؟!
+ آره
+ یعنی از سوسک یا چیزای دیگه نمیترسی ؟!
+ نه ن میترسم
دوباره خندید اعصبانی شدم و گفتم :
+ زهر مار انقدر نخند
+ با بزرگترت درست صحبت کن
+ برو بابا
+ من بابات نی....
+ ادامه نده خودم میدونم
جوابی نداد و دوباره خندید
+ میتونم بهت ثابت کنم
+ چیو ؟؟؟
+ که من ترسو نیستم
+ چجوری ؟
+ میریم جنگل و تا صبح اونجا میمونیم
+ هرچند توی جنگل چیز ترسناکی نیست ولی قبوله
مسیر رو عوض کردم و به سمت جنگل رفتم. رسیدیم به جنگل ماشین رو یه جا پارک کردم و هردمون پیاده شدیم.
تهیونگ :
بدون اینکه به رکیتا نگاه کنم دستش رو گرفتم با این حال هنوزم نگرانش بودم بهش گفتم :
+ میریم ی جای دور از ماشین میشینیم و از چراغ قوه استفاده نمیکنیم صبح هم برمیگردیم.
+ باشه فقط چجوری برگردیم ؟
+ گوشیت چند درصد شارژ داره ؟
+ ۷۸ درصد
+ اوکی گوشی من ۹۰ درصد شارژ داره تو گوشیت روبزار توی ماشین بعدا با جی پی اس برمیگردیم
+ باشه
رکیتا گوشیش رو گذاشت توی ماشین و وارد جنگل شدیم.
هرچی زمان بیشتر میگذشت هوا تاریک تر میشد هوا سرد تر و جنگل ترسناک تر و خطرناک تر میشد ساعت گوشیم رو نگاه کردم ساعت ۱:۳۰ بود ، هنوز هم داشتیم توی جنگل راه میرفتیم که رکیتا گفت :
+ ته ته من خستم شدم خوابم میاد
خواست کنار ی درخت بخوابه ک مانعش شدم و گفتم :
+ اینجا کثیفه بیا بریم جلو تر تا یه تخته سنگ پیدا کنیم بعد بخواب
+ باشه بریم
ی تخته سنگ دیدم دست رکیتا رو گرفتم و به سمتش رفتم نزدیک تخته سنگ که شدیم چند تا تخته سنگ دیگه توجهم رو جلب کرد همشون شبیه هم بودن انگار که کسی اونا رو برش داده بود مسیر تخته سنگ هارو دنبال کردم رکیتا هیچ حرفی نمیزد از خستگی مثل مرده ی متحرک شده بود.
انقدر ی دنبال سنگ ها رفتیم تا توی مه جنگل ی ساختمان یا بهتره بگم ی عمارت بزرگ سر راهمون یا بازم بهتره بگم ما جلوی اون سبز شدیم.
ادامه دارد...
بنظرتون چه اتفاقی میوفته؟!!!!
نظر فراموش نشه 💜💜💜
۱۲.۸k
۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.