🍁
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت14
اون لباس می پوشید و من به این فکر می کردم که خواهرش الان دقیقا کجاست!
توی کدوم یکی از اتاقهای این خونه است ؟
فکر و خیالم چندان طولانی نشد وقتی ضربه ی اهسته ای به در خورد و صدای دخترک به گوش من رسید
و اجازه داخل شدن به اتاق خواست مهتاب به سمت در رفت و از لای در رو به خواهرش گفت
_ الان میام بیرون فراز داره لباس میپوشه ...
انتظار داشتم که وارد اتاق بشه تا من با خیالت ببینمش اما خواهرش انگار سر ناسازگاری با من داشت خود مهتاب که لباس پوشید و از اتاق بیرون رفت حالا باید دوباره توی این خونه قدیمی راه می افتادم دنبال اون دختر ک میگشتم ...
موهام و خشک مرتب کردم
ادکلنی که همیشه مخصوص خودم بود و روی گردنم مچ دستم زدم و با نگاه آخر توی آینه به خودم از اتاق بیرون رفتم.
نگاهی به اطراف انداختم خبری از هیچکدومشون نبود یعنی قرار بود من تویی تک تک اتاقای این خونه سرک بکشم برای پیدا کردن شون؟
معلوم بود که نه !
پایین رفتم یکی از خدمتکار های قدیمی خونه که بی اندازه منو دوست داشت فاطمه خانوم بود
اون من مثل پسر خودش میدونست همیشه بهم محبت داشت منم اونو دوسش داشتم برخلاف تمام خدمت کارا که همیشه ازشون فاصله میگرفتم و هیچ کدوم برام اهمیتی نداشتن این زن و دوست داشتم.
فاطمه خانم برای من با همه فرق می کرد نزدیک شدم و اون با صلوات بسم الله کنارم ایستاد چرخی دورم زد و گفت
_الهی مادر فدات بشه چه برازنده شدی دامادی بهت میاد فدای تو بشم
دستشو توی دستم گرفتم و گفتم ممنونم فاطمه خانم اینقدر تعریف نکن باور کن اینقدر تعریفی نیستم
اما اون اروم روی صورتش زد و گفت _پسرم ماشالله هزار ماشالله مثل ماه میمونی
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت14
اون لباس می پوشید و من به این فکر می کردم که خواهرش الان دقیقا کجاست!
توی کدوم یکی از اتاقهای این خونه است ؟
فکر و خیالم چندان طولانی نشد وقتی ضربه ی اهسته ای به در خورد و صدای دخترک به گوش من رسید
و اجازه داخل شدن به اتاق خواست مهتاب به سمت در رفت و از لای در رو به خواهرش گفت
_ الان میام بیرون فراز داره لباس میپوشه ...
انتظار داشتم که وارد اتاق بشه تا من با خیالت ببینمش اما خواهرش انگار سر ناسازگاری با من داشت خود مهتاب که لباس پوشید و از اتاق بیرون رفت حالا باید دوباره توی این خونه قدیمی راه می افتادم دنبال اون دختر ک میگشتم ...
موهام و خشک مرتب کردم
ادکلنی که همیشه مخصوص خودم بود و روی گردنم مچ دستم زدم و با نگاه آخر توی آینه به خودم از اتاق بیرون رفتم.
نگاهی به اطراف انداختم خبری از هیچکدومشون نبود یعنی قرار بود من تویی تک تک اتاقای این خونه سرک بکشم برای پیدا کردن شون؟
معلوم بود که نه !
پایین رفتم یکی از خدمتکار های قدیمی خونه که بی اندازه منو دوست داشت فاطمه خانوم بود
اون من مثل پسر خودش میدونست همیشه بهم محبت داشت منم اونو دوسش داشتم برخلاف تمام خدمت کارا که همیشه ازشون فاصله میگرفتم و هیچ کدوم برام اهمیتی نداشتن این زن و دوست داشتم.
فاطمه خانم برای من با همه فرق می کرد نزدیک شدم و اون با صلوات بسم الله کنارم ایستاد چرخی دورم زد و گفت
_الهی مادر فدات بشه چه برازنده شدی دامادی بهت میاد فدای تو بشم
دستشو توی دستم گرفتم و گفتم ممنونم فاطمه خانم اینقدر تعریف نکن باور کن اینقدر تعریفی نیستم
اما اون اروم روی صورتش زد و گفت _پسرم ماشالله هزار ماشالله مثل ماه میمونی
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۹.۷k
۱۷ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.