رمان دورترین نزدیک کاور شخصیت ماهور
#پارت_۴۵
استاد : خانوم سعادت!
برگشتم سمت در اتاق
استاد: بفرمائید تو!
رفتم تو ... اتاق بزرگی بود و شلوغ پلوغ بروبچ م بودن
استاتید سال اولی سال دومم درس میدادن جز یکی دو تا جدید اما سال سوم و سال اخریا کلا متفاوت! میخاسم برم بیرون ببینم ماهور کجاست که خودش وارد اتاق شد و کنا حاتمی نشست
استاد حاتمی : خب نیما جان اینم دانشجوی تاپِ من! امساال ک من خیلی راضی بودم ازش سال بعد درس من با شماست و منم که بازنشسته میشم!
چشمم خورد به کسی که استاد حاتمی نیما صداش کرد یه پسر 28 - 30 ساله با قیافه ای معمولی
استاد نیما : خب استاد اسمش چیه این دانشجویه فعالتون!؟
استاد حاتمی : ترانه ، ترانه سعادت!
نیما : ترانه! عوم پس از الان اشنا شدیم خوبه! امیدوارم ساال بعد همکاریِ خوبی داشته باشیم!
ماهور با پوزخند بهش نگا کرد
+ نیما جان مگه میشه شما با کسی همکاریِ خوبی نداشته باشید؟!
اوه اوه ما از اینم ی چیزی دیدم بلاخره!
- امیدوارم استاد!
خسته نباشید من برم دیگه!
داشتم خدافظی میکردم ک برم
نیما : ماهور جان شما میشناسید مگه ترانه رو؟
+ به شما مربوط میشه؟!
نیما با پوزخند : نکنه ازدواج کردید ماهور خان!!!
میخاسم قهقهه بزنم ماهور از حدصش سرخ شد
+ نخیررر جناب ، یه اشنا همین!
نیما با پوزخند سری تکون داد : برو ترانه برو به حرفای این گوش کنی روانی میشی دختر!
عجب ادمیه! چ راحت و پسرخاله س!
- سعادت هستم استااد فامیلیم انقد سخته؟؟
نیما خندید :اوه اوه کپِ ماهوری ک! باشه خانوم سعادت ، بنده م نیما پرستش! خوشحال شدم، بسلامت!
سرمو تکون دادم و اومدم بیرون چشِ دیدن ماهورم نداشتم از اون شب...
داشتم از در میرفتم بیرون که با دیدن کسی که جلوم سبز شد خشکم زد!
سامی بود خاستم مث چی بپرم بغلش که یادم اومد اینجا داخل دانشگاهه! داشتم با حرص نگاش میکردم اونم با ناراحتی نگام میکرد ، چقد قیافه ش خسته بود! چرا!
همینجوری داشتیم همو نگا میکردیم بقیه استادا عم نگامون میکردن البته جز ماهور و نیما و حاتمی کسی نبود یدفعه سامان دستمو گرفت و کشید بیرون
که از چشم بقیه دور نموند رفتیم تو حیاط دانشگاه که رسیدیم هنو دستمو گرفته بود منو کشید گوشه ساختمون
دستمو کشیدم و داد زدم : لنتی کجا بودی؟! سامانِ نفهم
با لبخند نگام میکرد که بدون توجه به بچه هایی که نگامون میکردن بغلش کردم بدرررک اینا کارشون حرف زدن پشت بقیه س...
- خب؟ کدوم گوری بودی؟
سامی : یه تعطیلات کوچیک ،همین!
- اووم خوبه
سامی : چه خبرا؟!
- همون همیشگیا! میخام امروز جمع کنم دیگه امتحانام تموم شد و تابستون شد!
سامی : اووه پس خوبه دیدمت قبلش تتر!
- عووم خوبه میخاستی الانم نیای!
سامی : دیگه دیگه...
#دورترین_نزدیک
#میم_نون
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پست_جدید #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #تکست_خاص #دخترونه #love #عشق #عاشقانه #خاصترین #تکست_ناب #تنهایی
استاد : خانوم سعادت!
برگشتم سمت در اتاق
استاد: بفرمائید تو!
رفتم تو ... اتاق بزرگی بود و شلوغ پلوغ بروبچ م بودن
استاتید سال اولی سال دومم درس میدادن جز یکی دو تا جدید اما سال سوم و سال اخریا کلا متفاوت! میخاسم برم بیرون ببینم ماهور کجاست که خودش وارد اتاق شد و کنا حاتمی نشست
استاد حاتمی : خب نیما جان اینم دانشجوی تاپِ من! امساال ک من خیلی راضی بودم ازش سال بعد درس من با شماست و منم که بازنشسته میشم!
چشمم خورد به کسی که استاد حاتمی نیما صداش کرد یه پسر 28 - 30 ساله با قیافه ای معمولی
استاد نیما : خب استاد اسمش چیه این دانشجویه فعالتون!؟
استاد حاتمی : ترانه ، ترانه سعادت!
نیما : ترانه! عوم پس از الان اشنا شدیم خوبه! امیدوارم ساال بعد همکاریِ خوبی داشته باشیم!
ماهور با پوزخند بهش نگا کرد
+ نیما جان مگه میشه شما با کسی همکاریِ خوبی نداشته باشید؟!
اوه اوه ما از اینم ی چیزی دیدم بلاخره!
- امیدوارم استاد!
خسته نباشید من برم دیگه!
داشتم خدافظی میکردم ک برم
نیما : ماهور جان شما میشناسید مگه ترانه رو؟
+ به شما مربوط میشه؟!
نیما با پوزخند : نکنه ازدواج کردید ماهور خان!!!
میخاسم قهقهه بزنم ماهور از حدصش سرخ شد
+ نخیررر جناب ، یه اشنا همین!
نیما با پوزخند سری تکون داد : برو ترانه برو به حرفای این گوش کنی روانی میشی دختر!
عجب ادمیه! چ راحت و پسرخاله س!
- سعادت هستم استااد فامیلیم انقد سخته؟؟
نیما خندید :اوه اوه کپِ ماهوری ک! باشه خانوم سعادت ، بنده م نیما پرستش! خوشحال شدم، بسلامت!
سرمو تکون دادم و اومدم بیرون چشِ دیدن ماهورم نداشتم از اون شب...
داشتم از در میرفتم بیرون که با دیدن کسی که جلوم سبز شد خشکم زد!
سامی بود خاستم مث چی بپرم بغلش که یادم اومد اینجا داخل دانشگاهه! داشتم با حرص نگاش میکردم اونم با ناراحتی نگام میکرد ، چقد قیافه ش خسته بود! چرا!
همینجوری داشتیم همو نگا میکردیم بقیه استادا عم نگامون میکردن البته جز ماهور و نیما و حاتمی کسی نبود یدفعه سامان دستمو گرفت و کشید بیرون
که از چشم بقیه دور نموند رفتیم تو حیاط دانشگاه که رسیدیم هنو دستمو گرفته بود منو کشید گوشه ساختمون
دستمو کشیدم و داد زدم : لنتی کجا بودی؟! سامانِ نفهم
با لبخند نگام میکرد که بدون توجه به بچه هایی که نگامون میکردن بغلش کردم بدرررک اینا کارشون حرف زدن پشت بقیه س...
- خب؟ کدوم گوری بودی؟
سامی : یه تعطیلات کوچیک ،همین!
- اووم خوبه
سامی : چه خبرا؟!
- همون همیشگیا! میخام امروز جمع کنم دیگه امتحانام تموم شد و تابستون شد!
سامی : اووه پس خوبه دیدمت قبلش تتر!
- عووم خوبه میخاستی الانم نیای!
سامی : دیگه دیگه...
#دورترین_نزدیک
#میم_نون
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پست_جدید #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #تکست_خاص #دخترونه #love #عشق #عاشقانه #خاصترین #تکست_ناب #تنهایی
۹.۸k
۱۸ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.