قهوه تلخ

قهوه تلخ
پارت ۳۵

ویو چویا
دازای جواب نمی‌داد و همینطور سرش رو گرفته بود ، نگران شدم بودم و نمی‌دونستم چیکار کنم. دستش رو گرفته بودم و اونم از درد محکم فشار میداد.صداش که میزدم جواب نمی‌داد.
چند دقیقه ای پر از استرس گذشت تا اینکه آروم شد.
چویا: خوبی، چی شد؟
دازای:خوبم
چویا: هی داری میگی خوبم ولی ببین دردت بدتر شد
دازای: الان جدی خوبم ، این سردرد هم برای این بود که حافظه ام کم کم داشت برمیگشت
چویا: چی ، الان خاطراتت رو با یاد آوردی؟
دازای: آره ، همه چیز رو یادم اومد
از خوشحالی بغلش کردم و لbاش رو بوسیدم
دازای: چویا، آروم باش
چویا: اوه ببخشید ، زیادی خوشحال و جوگیر شدم
بعد باهم خندیدیم. خوبه حال دازای خوب شده

*چند روز بعد*
از اتوبوس پیاده شدیم ، چمدون هارو برداشتیم. مسافرت تموم شد و برگشتیم
راننده دازای اومده بود دنبالمون. منو رسوندن خونه و رفتن. وارد شدم و پدر رو دیدم
ویلیام: بلاخره برگشتی
چویا: الان اصلا حال ندارم ، خسته ام
بعد بدون محل رفتم توی اتاق و بدون باز کردن چمدون ها ، رفتم خوابیدم
دیدگاه ها (۲)

قهوه تلخ پارت ۳۶ویو دازای چویا رو رسوندیم ، رفتیم خونه . وار...

قهوه تلخ پارت ۳۴چویا: پس برگردیم هتل؟دازای: باشه چویا: دازای...

قهوه تلخ پارت ۳۴گاهی وقت ها حوصلم سر می‌رفت ، یا کتاب خوندن ...

قهوه تلخپارت ۵۸ ویو چویا با بوی خوبی چشمام رو باز کردم. دازا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط