۱ ماه بعد
۱ ماه بعد
از دید تهیونگ
با صدای جیغ بیدار شدم لینا پیشم نبود
لینا: تهیونگگگگگ
تهیونگ:چیشده
اسلحشو برداشت از کشو
لینا: یا خدا چرا اسلحتو در آوردی
لینا اومد کنارم دراز کشید و بیبی چک رو نشونم داد
تهیونگ: واقعا ؟
لینا: اوهوم
از خوشحال نمیدونستم چیکار کنم
شب همگی رفتیم بیرون و رز رو تحویل مامانش دادم
ویو لینا
این مدت خمش قلبم تیر میکشه نمیدونم چرا
حس میکنم قراره یه چیزی بشه دلشوره عجیبی دارم اگه موقعه زایمان چیزی بشه چی اگه تهیونگ بچه رو نخواد باید چیکار کنم
اما همه چی خوب پیش میره
پاشدم
رفتمبیدون از اتاق که دیدم تهیونگ تو اتاق کارش داره با یکی حرف میزنی کنجکاو شدم گوش دادم
تهیونگ:بیبی منم درک کن خب الان اگه از پیشش برم شک میکنه نگارن نباش موقعه بعد زایمان بچه رو میاریم پیش خودمون
با چیزایی که داشتم میشنیدم شک شده بودم
منو باش که فکر کرده بودم بازم مثل قبل عاشقمو
صدای خورد شدن قبلم یا هر کلمه میومد
با کمک دیوار خودمو به آشپزخونه رسوندم
و آب خوردم
تهوینگ:عشقم
لینا:بله
تهیونگ:ببینم جوجه من جرا حوصله نداره
منو گذاشت روی پاهاش و سرشو برد تو گردنم و عطر موهامو بو کرد
باید نقش بازی میکردم به ور لبخندی زدم
لینا:وای فکر کن ۸ ماه بعد صدای گریه و خنده هاش خونه رو قرار پر کنه تهیونگ باید یه قولی بهم بدی
تیهونگ: چی
لینا:هیچوقت منو بچه روترک نکنی
قیافه تهیونگ یه جوری شد انگار ناراحت شد و
گفت قول میدم
همونطوری بغلش موندم که یهو
از دید تهیونگ
با صدای جیغ بیدار شدم لینا پیشم نبود
لینا: تهیونگگگگگ
تهیونگ:چیشده
اسلحشو برداشت از کشو
لینا: یا خدا چرا اسلحتو در آوردی
لینا اومد کنارم دراز کشید و بیبی چک رو نشونم داد
تهیونگ: واقعا ؟
لینا: اوهوم
از خوشحال نمیدونستم چیکار کنم
شب همگی رفتیم بیرون و رز رو تحویل مامانش دادم
ویو لینا
این مدت خمش قلبم تیر میکشه نمیدونم چرا
حس میکنم قراره یه چیزی بشه دلشوره عجیبی دارم اگه موقعه زایمان چیزی بشه چی اگه تهیونگ بچه رو نخواد باید چیکار کنم
اما همه چی خوب پیش میره
پاشدم
رفتمبیدون از اتاق که دیدم تهیونگ تو اتاق کارش داره با یکی حرف میزنی کنجکاو شدم گوش دادم
تهیونگ:بیبی منم درک کن خب الان اگه از پیشش برم شک میکنه نگارن نباش موقعه بعد زایمان بچه رو میاریم پیش خودمون
با چیزایی که داشتم میشنیدم شک شده بودم
منو باش که فکر کرده بودم بازم مثل قبل عاشقمو
صدای خورد شدن قبلم یا هر کلمه میومد
با کمک دیوار خودمو به آشپزخونه رسوندم
و آب خوردم
تهوینگ:عشقم
لینا:بله
تهیونگ:ببینم جوجه من جرا حوصله نداره
منو گذاشت روی پاهاش و سرشو برد تو گردنم و عطر موهامو بو کرد
باید نقش بازی میکردم به ور لبخندی زدم
لینا:وای فکر کن ۸ ماه بعد صدای گریه و خنده هاش خونه رو قرار پر کنه تهیونگ باید یه قولی بهم بدی
تیهونگ: چی
لینا:هیچوقت منو بچه روترک نکنی
قیافه تهیونگ یه جوری شد انگار ناراحت شد و
گفت قول میدم
همونطوری بغلش موندم که یهو
۳.۹k
۰۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.