part
#part_88
#بــــرکــــ
برک:سلام اتفاقی افتاده؟
بلافاصله جواب داد
بیمارستان:لطفا سریع بیاید بیمارستان بیمارتون بهوش اومده
برک:دوروک؟ بهوش اومده؟وای خداروشکر
نفهمیدم چطوری از خونه بیرون امدم و سوار ماشین شدم
حین مسیر به آسیه زنگ زدم و گفتم
برک:آسیه دوروک بهوش امده بپوش دارم
میام دنبالت بریم بیمارستان
جیغ بلندی کشید که تلفنو از گوشم فاصله دادم و قطع کردم...
بعداز اینکه دنبال آسیه رفتم به سمت بیمارستان پرواز کردم...
توی مسیر از شدت خشحالی وهیجان عین دیوونه ها فقط میخندیدیم و جیغ میکشیدیم...
به بیمارستان رسیدیم و با هیجان وارد بخش شدیم
برک:من همراه بیماریام که امروز بهوش امدن اسمش دوروک
پرستار خندید و نزاشت ادامه حرفمو بزنم
پرستار:بله متوجه شدم؛همراهم بیاید
دنبالش رفتیم که رسیدیم دم در اتاقی؛ پشت در ایستادم
هیجانزده نفس عمیقی کشیدم؛یهو یکی داد زد...
عمر:بــــرک بگیر منو
عصبی به طرف صدا برگشتم که متوجه شدم
عمر داره با عجله به سمتم میاد و روی سرامیک
کف بیمارستان سُر میخوره...
داشت مستقیم میرفت تو دیوار...بازوشو گرفتم
و سریع مهارش کردم
برک:یواششش
عمر:دیدیش؟حالش خوبه؟
حرصی دندونام روی هم فشردم و مشتی به پهلوش زدم
آسیه با لبخند معذبانهای نگاهی به پرستار انداخت وگفت
آسیه:دو دقیقه آروم بگیر؛هنوز خودمون ندیدیمش
داشتیم باهم حرف میزدیم
که یهو دیدم یکی داره نزدیکمون میشه
#بــــرکــــ
برک:سلام اتفاقی افتاده؟
بلافاصله جواب داد
بیمارستان:لطفا سریع بیاید بیمارستان بیمارتون بهوش اومده
برک:دوروک؟ بهوش اومده؟وای خداروشکر
نفهمیدم چطوری از خونه بیرون امدم و سوار ماشین شدم
حین مسیر به آسیه زنگ زدم و گفتم
برک:آسیه دوروک بهوش امده بپوش دارم
میام دنبالت بریم بیمارستان
جیغ بلندی کشید که تلفنو از گوشم فاصله دادم و قطع کردم...
بعداز اینکه دنبال آسیه رفتم به سمت بیمارستان پرواز کردم...
توی مسیر از شدت خشحالی وهیجان عین دیوونه ها فقط میخندیدیم و جیغ میکشیدیم...
به بیمارستان رسیدیم و با هیجان وارد بخش شدیم
برک:من همراه بیماریام که امروز بهوش امدن اسمش دوروک
پرستار خندید و نزاشت ادامه حرفمو بزنم
پرستار:بله متوجه شدم؛همراهم بیاید
دنبالش رفتیم که رسیدیم دم در اتاقی؛ پشت در ایستادم
هیجانزده نفس عمیقی کشیدم؛یهو یکی داد زد...
عمر:بــــرک بگیر منو
عصبی به طرف صدا برگشتم که متوجه شدم
عمر داره با عجله به سمتم میاد و روی سرامیک
کف بیمارستان سُر میخوره...
داشت مستقیم میرفت تو دیوار...بازوشو گرفتم
و سریع مهارش کردم
برک:یواششش
عمر:دیدیش؟حالش خوبه؟
حرصی دندونام روی هم فشردم و مشتی به پهلوش زدم
آسیه با لبخند معذبانهای نگاهی به پرستار انداخت وگفت
آسیه:دو دقیقه آروم بگیر؛هنوز خودمون ندیدیمش
داشتیم باهم حرف میزدیم
که یهو دیدم یکی داره نزدیکمون میشه
- ۱.۴k
- ۲۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط