part

#part_86
#آســــیه
دوروک:و در آخر میرسیم به آسیه...
میدونم خواهرته و خیلی مراقبش هستی
اما بهش‌ بگو منو ببخشه...خیلی اذیتش کردم...
اما اینو بدون هرزمانی که ناراحتش کردم
خودم صدبرابر ناراحت شدم
معذرت میخام اگر کاری کردم که بهم دل بستی
برخلاف میلم؛از ته دلم آرزو میکنم بعداز من کسی رو پیدا کنی
که لیاقت عشق پاکتو داشته باشه...
بهت قول دادم که اون متجاوزو پیدا میکنم
ببخشید که نتونستم سرقولم بمونم...
نمیدونم تا کی قراره توی این اتاق بمونم
اما با این زخم قطعا جنازم از توی این اتاق میاد بیرون:)
با هرجمله‌ی که عمر میگفت انگار صدای
دوروک توی مغزم پلی شده:)
آخ دوروک چقدر الان به بودنت نیاز داشتم:)
#بــــرکــــ
آسیه با گریه بلند شد و جمعُ ترک کرد...
سوییچ ماشینو برداشتم و از سرجام بلند شدم
که آیبیکه سوسن هجوم اوردن به طرفم
سوسن:کجا کجا؟
آیبیکه:شب همینجا بمون نظرت چیه؟
کلافه به طرفشون برگشتم
این حجم از نگرانیشون برام مبهم بود
برک:من جایی کار دارم؛سوسن تو همینجا بمون تنها نرو خونه
نزاشتم حرفی بزنن و سریع از خونه خارج شدم...
بعداز چندمین جلو خونشون توقف کردم و پیاده شدم...
مقابل خونشون ایستادم و به پنجره‌ اتاقِ دوروک خیره شدم:)
اتاقی که سالها چراغاش همیشه روشن بود...
حالا مدتی بود که خاموشن...
دیدگاه ها (۰)

#part_87#بــــرکــــبعداز دستگیری عموعاکف عمر کلیدای خونشون ...

#part_88#بــــرکــــبرک:سلام اتفاقی افتاده؟ بلافاصله جواب دا...

#part_85#آســــیهبچها جمع شده بودن خونه‌ی ما...عمر نامه رو ب...

#part_84#آســــیهاز بیمارستان خارج شدم...بعداز چندمین رسیدم....

game of love and hate(part 17)

پارت ۶۸ فیک ازدواج مافیایی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط