ــــ~ــــ~ــــ~ــــ~ــــ~
ــــ~ــــ~ــــ~ــــ~ــــ~
#part_89
#بــــرکــــ
داشتیم باهم حرف میزدم که یهو دیدم
یکی داره نزدیکمون میشه؛با دقت نگاه کردم که چهره
سوسنُ شناختم...نزدیکمون شد و با انرژی فروان گفت
سوسن:ســــلــــام چطورید اکیپ پس از موفقیت؟
تیپ جدیدم چطوره؟حدس بزنید لباسم چه رنگیه
عمر با دقت لباسشو زیرنظر گرفت و گفت
عمر:صورتی یَواش نیست مگه؟
برک:نه بابا سوسنیه
آسیه:هیچکدوم؛صورتی مایل به بنفشه
پرستار:پوست پیازیه دور آستیناشم صدفیه
با تعجب به طرف پرستار برگشتیم
سوسن:آفرین مسابقرو تو بردی؛میریم سراغ فینال
بهتزده چند قدم عقب رفتم و به لباس سوسن خیره شدم
برک:نــــه بــــابــــا!!
عمر:پوست پیاز و صدف مگه رنگ داشت اصلا؟
شونهی بالا انداختم و متفکر به لباسش زل زدم
یهو به خودم امدم و پوکر غریدم
برک:اه بسه ما الان داریم سر رنگ لباس سوسن بحث میکنیم؟
خانوم میشه ما بریم تو؟
پرستار:فقط دونفرتون میتونه بره
قبل از اینکه عمر سوسن بخان واکنشی نشون بدن
همراه با آسیه خودمون انداختیم توی اتاق و درو بستیم
آسیه مدام درحال کندن پوست انگشتاش بود
نفسمو بیرون فوت کردم و زمزمه کردم
برک:بلاخره بیدار شدی داداش؟
آسیه:حالت خوبه دوروک؟
سرشو برگردوند و بهمون زل زد...
شیش ماه به امید باز شدن چشماش میومدم بیمارستان
و حالا با همون چشما زل زده بود بهمون...
گیج بهمون نگاه کرد و با اخم ظریفی دهن باز کرد...
دوروک:شما؟
#part_89
#بــــرکــــ
داشتیم باهم حرف میزدم که یهو دیدم
یکی داره نزدیکمون میشه؛با دقت نگاه کردم که چهره
سوسنُ شناختم...نزدیکمون شد و با انرژی فروان گفت
سوسن:ســــلــــام چطورید اکیپ پس از موفقیت؟
تیپ جدیدم چطوره؟حدس بزنید لباسم چه رنگیه
عمر با دقت لباسشو زیرنظر گرفت و گفت
عمر:صورتی یَواش نیست مگه؟
برک:نه بابا سوسنیه
آسیه:هیچکدوم؛صورتی مایل به بنفشه
پرستار:پوست پیازیه دور آستیناشم صدفیه
با تعجب به طرف پرستار برگشتیم
سوسن:آفرین مسابقرو تو بردی؛میریم سراغ فینال
بهتزده چند قدم عقب رفتم و به لباس سوسن خیره شدم
برک:نــــه بــــابــــا!!
عمر:پوست پیاز و صدف مگه رنگ داشت اصلا؟
شونهی بالا انداختم و متفکر به لباسش زل زدم
یهو به خودم امدم و پوکر غریدم
برک:اه بسه ما الان داریم سر رنگ لباس سوسن بحث میکنیم؟
خانوم میشه ما بریم تو؟
پرستار:فقط دونفرتون میتونه بره
قبل از اینکه عمر سوسن بخان واکنشی نشون بدن
همراه با آسیه خودمون انداختیم توی اتاق و درو بستیم
آسیه مدام درحال کندن پوست انگشتاش بود
نفسمو بیرون فوت کردم و زمزمه کردم
برک:بلاخره بیدار شدی داداش؟
آسیه:حالت خوبه دوروک؟
سرشو برگردوند و بهمون زل زد...
شیش ماه به امید باز شدن چشماش میومدم بیمارستان
و حالا با همون چشما زل زده بود بهمون...
گیج بهمون نگاه کرد و با اخم ظریفی دهن باز کرد...
دوروک:شما؟
۱.۴k
۲۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.