زوال عــــشق∞💕 پارت هفتاد و نه∞💕 مــــهدیه عسگـــــری∞💕
#زوال_عــــشق∞💕 #پارت_هفتاد_و_نه∞💕 #مــــهدیه_عسگـــــری∞💕
💫 💫 💫
چشمـــــــامو تو کـاسه چرخونـــدم و وارد اتـــــاق شــــدم و درو بستم کــــه تکون خفیفـــی خورد....
داشتــــم از خنده می پوکیــــــدم....انگار اون دختـــره و من پسر و مــــــــی خوام بهــــــش تجاوز کنم.....
اون روی تخـــــت نشسته بـــــود و منم رفتـــــــم روی صندلی میز کامپیوتــــــــــر نشستـــــــم....
چند دقیقه گــذشت کــــــــه دیدم نه این بزاریش حــــــــآلا حالا ها حـــــــرف نمی زنه!!!.....ســـــرفه ی مصلحتــــی کـــردم و گفتم:شُـــــــما نمی خواین چـــــــیزی بمن بگیــــــــد؟؟؟؟.....
با صـــدای من به خودش اومــد و سرشو بیشتـــــر تو یقش فرو برد و گفت:من یه چند تا انتظار از شمـــــا دارم....
بی حوصلـــــــه گفتم:بفرمایید.....
با اروم ترین لحن ممکن گفت:اول اینکه من دوست دارم شما وقتـــــی همسر من می شید چادر بپوشید...(چقــــــدر این بچه پــــــــــــــــرو) دوم اینکه بدون اجازه ی من جــــــایی نرید....(انگــــــــــار برده گیر اورده مـردک)
دیگـــــــــه نزاشتم ادامه بــــده و از جام بلند شــــــدم و گفتم:اینجــــــــور که معلومـــــه ما با هـم تفاهم نداریم....منم حالا حالا ها قصد ازدواج ندارم....
_ولی.....
پریدم وسط حرفشــــــــو گفتم:ولی و اما نداره....متاسفم....
بعدم سریع از اتاق اومـــــدم بیرون و وارد پذیــــرایی شدم....سیمیـــــن خانوم با لبخند گفت:دهنمونو شیرین کنیـــــــم دخترم؟؟؟
بیچــــــاره چقدر خوش خیالــــــه!!....نگـــــاهی به مامان انداختم که توی چهـــــــرش تشویش و استرس موج میزد....
معلومـــــه خیلی دلش میخاد امیــر دامادش بشــــــــه!!!.....
ولـــــــی من میخوام یبـــــــارم که شـــــده واسه خودم زندگی کنم نه واســـــه خوشحالی بقیه...
صدامو تو گلــــــوم جمع کردم و گفتم:نه ما با هم به تفاهـــــم نرسیدیم.....
تو صورت همه ناراحتی عمیقی نشست....مخــــــصوصا مامان.....
سریع عـــــــذر خواهی کردن و رفتن.....
مامان بـــــدون هیچ حرفـــــی توی اتاقـــــــش رفت و درو محکم بســــــت....
دنبالش نرفتـــم چون میدونستم اوضاع بدتَر میشـــــــه.....
مشغول جمع کردن ظرفـــــــا شدم و بعدش یه قرص ارام بخـــــــش خوردم و رفتم تو اتاقم و گرفتم خوابیدم......
💫 💫 💫
چشمـــــــامو تو کـاسه چرخونـــدم و وارد اتـــــاق شــــدم و درو بستم کــــه تکون خفیفـــی خورد....
داشتــــم از خنده می پوکیــــــدم....انگار اون دختـــره و من پسر و مــــــــی خوام بهــــــش تجاوز کنم.....
اون روی تخـــــت نشسته بـــــود و منم رفتـــــــم روی صندلی میز کامپیوتــــــــــر نشستـــــــم....
چند دقیقه گــذشت کــــــــه دیدم نه این بزاریش حــــــــآلا حالا ها حـــــــرف نمی زنه!!!.....ســـــرفه ی مصلحتــــی کـــردم و گفتم:شُـــــــما نمی خواین چـــــــیزی بمن بگیــــــــد؟؟؟؟.....
با صـــدای من به خودش اومــد و سرشو بیشتـــــر تو یقش فرو برد و گفت:من یه چند تا انتظار از شمـــــا دارم....
بی حوصلـــــــه گفتم:بفرمایید.....
با اروم ترین لحن ممکن گفت:اول اینکه من دوست دارم شما وقتـــــی همسر من می شید چادر بپوشید...(چقــــــدر این بچه پــــــــــــــــرو) دوم اینکه بدون اجازه ی من جــــــایی نرید....(انگــــــــــار برده گیر اورده مـردک)
دیگـــــــــه نزاشتم ادامه بــــده و از جام بلند شــــــدم و گفتم:اینجــــــــور که معلومـــــه ما با هـم تفاهم نداریم....منم حالا حالا ها قصد ازدواج ندارم....
_ولی.....
پریدم وسط حرفشــــــــو گفتم:ولی و اما نداره....متاسفم....
بعدم سریع از اتاق اومـــــدم بیرون و وارد پذیــــرایی شدم....سیمیـــــن خانوم با لبخند گفت:دهنمونو شیرین کنیـــــــم دخترم؟؟؟
بیچــــــاره چقدر خوش خیالــــــه!!....نگـــــاهی به مامان انداختم که توی چهـــــــرش تشویش و استرس موج میزد....
معلومـــــه خیلی دلش میخاد امیــر دامادش بشــــــــه!!!.....
ولـــــــی من میخوام یبـــــــارم که شـــــده واسه خودم زندگی کنم نه واســـــه خوشحالی بقیه...
صدامو تو گلــــــوم جمع کردم و گفتم:نه ما با هم به تفاهـــــم نرسیدیم.....
تو صورت همه ناراحتی عمیقی نشست....مخــــــصوصا مامان.....
سریع عـــــــذر خواهی کردن و رفتن.....
مامان بـــــدون هیچ حرفـــــی توی اتاقـــــــش رفت و درو محکم بســــــت....
دنبالش نرفتـــم چون میدونستم اوضاع بدتَر میشـــــــه.....
مشغول جمع کردن ظرفـــــــا شدم و بعدش یه قرص ارام بخـــــــش خوردم و رفتم تو اتاقم و گرفتم خوابیدم......
۲.۲k
۲۳ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.