زوال عشق★ پارت هفتاد و هشت♥ مهدیـه عسگـــری~
#زوال_عشق★ #پارت_هفتاد_و_هشت♥ #مهدیـه_عسگـــری~
آقـای حشمتـــی صداشــو صآف ڪرد و گفـــت:قرض (درست نوشتم آیا¿) از مـزاحمت اینه که ما اومـدیم تا هــــانا جون و از شمــــا واسه پــسرمون امـیر خواستگاری کنیم......
نگــــاهی به امـیر اندآختم کـــــه سرشو انداخته بود پایین و ســــرخ شده بود.....
خندم گرفت....آخــه بگو تو واسـه چی خجــــالت می کـــــشی؟؟؟¿....من باید خجالت بکشم که خیلی پـــــرو با نیش باز نشستـــــم.....
مامان چشـــــم غــــــره ای بهم رفــــت و با لحن آرومـــــی رو به آقـــــــای حشمتی گـــــــــفت:اختیــار دارین!!.....این چــــــه حرفیه.....والــــا من امـــــــیر جون و خیلـــــــی دوست دارم و از خـــــدامه همچین داماد کــــــاملی گیرم بیاد....ولــــــــی خب بچها باید از هـم خوششـــــون بیاد.....
آقــــای حشمتی لبخند محجوبی زد و گـــــــفت :بلــه کاملا درسته....پس اجازه بدین جوونـــــا برن با هم حرفاشونو بزنن....
مامان هم با لبخند گفت:صاحـــــب اختیارین...هانا جان آقا امـــــــــــیر و هدایت کن به سمت اتاقــــــت....
بدون حرف پاشدم که امـــــــیرم که سرش توی یقش بود پُشت ســرم اومد......
در اتاقمو بـاز کردم و معمولی گفتم:بفرمایید....
با خجالت ببخشیدی گفت و وارد شد....
آقـای حشمتـــی صداشــو صآف ڪرد و گفـــت:قرض (درست نوشتم آیا¿) از مـزاحمت اینه که ما اومـدیم تا هــــانا جون و از شمــــا واسه پــسرمون امـیر خواستگاری کنیم......
نگــــاهی به امـیر اندآختم کـــــه سرشو انداخته بود پایین و ســــرخ شده بود.....
خندم گرفت....آخــه بگو تو واسـه چی خجــــالت می کـــــشی؟؟؟¿....من باید خجالت بکشم که خیلی پـــــرو با نیش باز نشستـــــم.....
مامان چشـــــم غــــــره ای بهم رفــــت و با لحن آرومـــــی رو به آقـــــــای حشمتی گـــــــــفت:اختیــار دارین!!.....این چــــــه حرفیه.....والــــا من امـــــــیر جون و خیلـــــــی دوست دارم و از خـــــدامه همچین داماد کــــــاملی گیرم بیاد....ولــــــــی خب بچها باید از هـم خوششـــــون بیاد.....
آقــــای حشمتی لبخند محجوبی زد و گـــــــفت :بلــه کاملا درسته....پس اجازه بدین جوونـــــا برن با هم حرفاشونو بزنن....
مامان هم با لبخند گفت:صاحـــــب اختیارین...هانا جان آقا امـــــــــــیر و هدایت کن به سمت اتاقــــــت....
بدون حرف پاشدم که امـــــــیرم که سرش توی یقش بود پُشت ســرم اومد......
در اتاقمو بـاز کردم و معمولی گفتم:بفرمایید....
با خجالت ببخشیدی گفت و وارد شد....
۱.۸k
۲۳ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.