زوال عشق🍂 پارت هفتاد و هفت🍂 مهدیه عسگری🍂
#زوال_عشق🍂 #پارت_هفتاد_و_هفت🍂 #مهدیه عسگری🍂
برعکس تموم دخترای دنیا که موقع خاستگاریشون استرس دارن و هول میکنن من خیلی ریلکس از روی میز ناهار خوری پاشدم و سینی چایی رو که از قبل ریخته بودم و برداشتم و از آشپزخونه زدم بیرون....
وارد پذیرایی که شدم همه بلند شدن و شروع کردن به احوال پرسی که منم با لبخند مصنوعی جوابشونو میدادم....:بفرمایید بشینید خواهش میکنم.....
اول چایی ها رو جلوی آقای حشمتی گرفتم که با لبخند برداشت و گفت:ممنون دخترم....
بعد جلوی سیمین خانوم گرفتم که برداشت و با ذوق و لبخند عریضی گفت:ممنون عروس گلم....
تو دلم پوزخندی زدم و گفتم: عروس گلم کجا بود؟!
من همین امشب جواب منفی میدم....هرچند که مامانم گفت فعلا جواب منفی ندم تا یکم رو هم شناخت داشته باشیم ولی من میدونستم که اول و آخرش جواب منفی میدم...پس چرا الکی این بیچاره ها رو اسیر خودم بکنم؟!...
بعدم نمیشه که همیشه تصمیم های ازدواجم به این مهمی به عهده مامان و بابام باشه....من خودمم دل دارم...دیگه نمی خوام به اجبار زندگی کنم.....
سینی رو جلوی نازنین گرفتم که با لبخند محوی تشکر کرد.....
و آخرین نفر جلوی امیر گرفتم که درحالی که سرش پایین بود اروم تشکر کرد......مامانم که میدونستم نمی تونه چایی بخوره...خودمم که چایی دوست ندارم....سینی رو روی اپن گذاشتم و رفتم کنار مامان نشستم که آقای حشمتی صداشو صاف کرد و گفت:.......
برعکس تموم دخترای دنیا که موقع خاستگاریشون استرس دارن و هول میکنن من خیلی ریلکس از روی میز ناهار خوری پاشدم و سینی چایی رو که از قبل ریخته بودم و برداشتم و از آشپزخونه زدم بیرون....
وارد پذیرایی که شدم همه بلند شدن و شروع کردن به احوال پرسی که منم با لبخند مصنوعی جوابشونو میدادم....:بفرمایید بشینید خواهش میکنم.....
اول چایی ها رو جلوی آقای حشمتی گرفتم که با لبخند برداشت و گفت:ممنون دخترم....
بعد جلوی سیمین خانوم گرفتم که برداشت و با ذوق و لبخند عریضی گفت:ممنون عروس گلم....
تو دلم پوزخندی زدم و گفتم: عروس گلم کجا بود؟!
من همین امشب جواب منفی میدم....هرچند که مامانم گفت فعلا جواب منفی ندم تا یکم رو هم شناخت داشته باشیم ولی من میدونستم که اول و آخرش جواب منفی میدم...پس چرا الکی این بیچاره ها رو اسیر خودم بکنم؟!...
بعدم نمیشه که همیشه تصمیم های ازدواجم به این مهمی به عهده مامان و بابام باشه....من خودمم دل دارم...دیگه نمی خوام به اجبار زندگی کنم.....
سینی رو جلوی نازنین گرفتم که با لبخند محوی تشکر کرد.....
و آخرین نفر جلوی امیر گرفتم که درحالی که سرش پایین بود اروم تشکر کرد......مامانم که میدونستم نمی تونه چایی بخوره...خودمم که چایی دوست ندارم....سینی رو روی اپن گذاشتم و رفتم کنار مامان نشستم که آقای حشمتی صداشو صاف کرد و گفت:.......
۴.۳k
۲۲ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.