اغوشاستاد

#اغوش_استاد🌙
#پارت_62

_پناه

_بله

_من وببخش

_شمارو چرا؟چیزی نگفتین که...فقط یه چیزی برام مبهم چرادکتر سلطانی باید اون ساعت ازشب بیاددرخونم وداد وبیدادکنه وبگه تورفیقم واز راه بدر کردی


سوالی بهش خیره شدم ومنتظر شدم جوابی بده که بلندشد واومد روبه روم ونشست پایین پام خواستم بلندشم که نذاشت ودستم وگرفت واروم گفت:

_پناه بامن ازدواج میکنی؟

تقریبا باجیغ گفتم:

_چی؟

سریع شروع کردبه حرف زدن وگفت:

_من از همون روز اول تواسانسور از توخوشم اومد وهمش دلم میخواست دوباره ببینمت وامیرعلی بدونه اینکه خودش بدونه باعث این دیدن می شد...به امیرعلی تادیروز نگفتم که ازت خوشم میاد ومیخوام ازت خواستگاری کنم...🙂
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
‌‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‌‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎
دیدگاه ها (۰)

#آغوش_استاد🌙#پارت_63چشمام وبادردبستم سکوت کردم که ادامه داد:...

#آغوش_استاد🌙#پارت_64چشمام وبادردبستم سکوت کردم که رضا گفت:_ا...

#اغوش_استاد🌙#پارت_61لبخندی زدوگفت:_ممنونم زحمت کشیدی...اومدم...

#آغوش_استاد#پارت_60_اجازه میدی بیام تو؟کناررفتم واروم گفتم:_...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط