رمان تاوان دروغ پارت بیست وششم
رمان تاوان دروغ #پارت_بیست_وششم
دیدم هنوز دارن نگام میکنن . ادامه دادم : خو چیه ؟ معذرت خواهی که کردم .برین به کاراتون برسین دیگ .
و بی تفاوت به نگاهاشون وارد اتاقم شدم . درحالی که خودم توی اینه نگاه میکردم.گفتم : نمیخواین برین ؟ میخوام لباس عوض کنما .بعدم با زور هلشون دادم به بیرون . وقتی که رفتن ساعتو نگاه کردم . حدود ساعت ۴ بود . خوب دیگ یهو حاضر میشم بنی بیاد دنبالم دیگ . بعد خشک کردن موهام از توی کمدم یه تاپ مشکی در اوردم و پوشیدم . شلوار مشکیم رو هم پوشیدم . به همراه یه مانتو قرمز که استیناش خعلییی باحاله . مث استین لباسای این شاهزاده چینی ژاپنیا هستن بلندن ا اونا . یه شال مشکی هم در اوردم با یه کفش مشکی پاشنه تقریبا ۵ سانتی . یه کیف ستم با کفشم داشتم که اونم در اوردم . رفتم جلوی اینه تا ارایش کنم .یه ارایش تقریبا همخون بالباسام و دخترونه کردم . از اتاق رفتم بیرون داشتم از هال رد میشدم که نیلو مهیار همزمان گفتن : به به کجا با این خوشتیپی؟
_ مرسی هماهنگی . هیچی با بهدخت و بنی قرار داریم . اومدن دنبالم . یکم.میریم بیرون خرید .
نیلو یه نگاه به مهیار کرد و با یه چشمک که انگار من ندیدم گفت : خو ماام میایم دیگ . مگه نه مهیار ؟
_ اخه ....
نیلو _ اخه بی اخه . زود میریم خونه لباس عوض میکنیم میایم .
ای خداااا این نیلو که خیلی رو مخه . چرا واس خودت میبری و میدوزی خواهر من ؟؟؟ چراااااا ؟؟؟؟؟
رفت بیرون و بعد حدود یه ربع پیداشون شد . به تیپشون اصلا اهمیت ندادم . و با خدافظی کوچیک از خاله و مامانم رفتم تو کوچه . به به اقا بنی هم اومدن. بهدخت با یه ناز و افاده از ماشین پیاده شد و اومد پیش من . در همین لحظه مهیار و نیلو اومدن . بنیامینم پیاده شد و با مهیار دس دادن . نیلو و بهدختم همو بغل کردن و کلی سلام و احوال پرسی . بهدخت با ارنج زد تو پهلوم و گف : اینا چرا اومدن ؟
_ نیلو بزور خودشو دعوت کرد دیگ چه میشه کرد .
و با بهدخت با یه لبخند مصنوعی به نیلو سوار ماشین شد . قرار شد مهیار بشینه جلو . ما سه تا دخترا هم عقب . من نشستم بین بهدخت و نیلو چون مطمئن بودم اگ بشینن پیش هم تا اخر راه دو تاشون کچل میشن . نمیدونم چرا این دو عزیز با هم دعوا دارن.
خلاصه بعد چند دقیقه از راه افتادن بنی فلششو گذاشت و ضبطو روشن کرد .
( به دلیل جا نشدن ، متن اهنگو پارت بعد میزاریم . 😄 )
دیدم هنوز دارن نگام میکنن . ادامه دادم : خو چیه ؟ معذرت خواهی که کردم .برین به کاراتون برسین دیگ .
و بی تفاوت به نگاهاشون وارد اتاقم شدم . درحالی که خودم توی اینه نگاه میکردم.گفتم : نمیخواین برین ؟ میخوام لباس عوض کنما .بعدم با زور هلشون دادم به بیرون . وقتی که رفتن ساعتو نگاه کردم . حدود ساعت ۴ بود . خوب دیگ یهو حاضر میشم بنی بیاد دنبالم دیگ . بعد خشک کردن موهام از توی کمدم یه تاپ مشکی در اوردم و پوشیدم . شلوار مشکیم رو هم پوشیدم . به همراه یه مانتو قرمز که استیناش خعلییی باحاله . مث استین لباسای این شاهزاده چینی ژاپنیا هستن بلندن ا اونا . یه شال مشکی هم در اوردم با یه کفش مشکی پاشنه تقریبا ۵ سانتی . یه کیف ستم با کفشم داشتم که اونم در اوردم . رفتم جلوی اینه تا ارایش کنم .یه ارایش تقریبا همخون بالباسام و دخترونه کردم . از اتاق رفتم بیرون داشتم از هال رد میشدم که نیلو مهیار همزمان گفتن : به به کجا با این خوشتیپی؟
_ مرسی هماهنگی . هیچی با بهدخت و بنی قرار داریم . اومدن دنبالم . یکم.میریم بیرون خرید .
نیلو یه نگاه به مهیار کرد و با یه چشمک که انگار من ندیدم گفت : خو ماام میایم دیگ . مگه نه مهیار ؟
_ اخه ....
نیلو _ اخه بی اخه . زود میریم خونه لباس عوض میکنیم میایم .
ای خداااا این نیلو که خیلی رو مخه . چرا واس خودت میبری و میدوزی خواهر من ؟؟؟ چراااااا ؟؟؟؟؟
رفت بیرون و بعد حدود یه ربع پیداشون شد . به تیپشون اصلا اهمیت ندادم . و با خدافظی کوچیک از خاله و مامانم رفتم تو کوچه . به به اقا بنی هم اومدن. بهدخت با یه ناز و افاده از ماشین پیاده شد و اومد پیش من . در همین لحظه مهیار و نیلو اومدن . بنیامینم پیاده شد و با مهیار دس دادن . نیلو و بهدختم همو بغل کردن و کلی سلام و احوال پرسی . بهدخت با ارنج زد تو پهلوم و گف : اینا چرا اومدن ؟
_ نیلو بزور خودشو دعوت کرد دیگ چه میشه کرد .
و با بهدخت با یه لبخند مصنوعی به نیلو سوار ماشین شد . قرار شد مهیار بشینه جلو . ما سه تا دخترا هم عقب . من نشستم بین بهدخت و نیلو چون مطمئن بودم اگ بشینن پیش هم تا اخر راه دو تاشون کچل میشن . نمیدونم چرا این دو عزیز با هم دعوا دارن.
خلاصه بعد چند دقیقه از راه افتادن بنی فلششو گذاشت و ضبطو روشن کرد .
( به دلیل جا نشدن ، متن اهنگو پارت بعد میزاریم . 😄 )
۷۲.۹k
۰۹ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.