ازدواجاجباریتوسطپدربزرگ

#ازدواج_اجباری_توسط_پدربزرگ
# part21


ات: تو که وایسادی

ته: بیا بعد میکم خنگی ناراحت میشی
باشه برات میخرمشون ولی قولت یادت نره «خنده»

ات: باوشه یادم میمونه


بعد از این که خریدشون فروشنده عروسکارو انداخت داخل یه مشمای خیلی بزرگ و با یه دستگاه باد داخل مشامو رو کشید و عروسکا خیلی کوچولو شدن

از فروشگاه اومدیم بیرون و رفتیم طرف خونه وقتی رسیدیم خونه ساعت 7 بود

ته: مردم از گشنکی ات اون غذارو بیار بخوریم

ات: میبینی دستم بنده خودت برو بردار بخور
واسه منم بزار الان میام
کل خریدای خودم تو دستم گرفتم و رفتم تو اتاق همه رو گذاشتم کنار و عروسکا رو از داخل مشماش در اوردم و گذاشتمشون روی تختم
لباسامو عوض کردم و رفتم پایین تا یه چیزی بخورم چون خیلی گشنم بود

«*ویو/ات*»
رفتم پایین روبه روی ته نشستم و شروع
کردم به غذا خوردن
بعد خوردن غذا ته پاشد و رفت رو کاناپه
منم میزو جعم کردم و رفتم تو اتاق و وسایل ها رو داشتم میچیدم تو کمد که تهیونگ دوباره بدون اینکه در بزنه اومد داخل اتاق

ات: چی میخایی

ته: تورو میخام

ات: چـ.....چی «تعجب»

ته: گفتم تورو میخامممم کری

ات: چیزی کشیدی

ته: نه پاک پاکم

هی من میرفتم عقب اون میومد جلو که خوردم به دیوار تا خاستم فرار کنم که با دستاش مانع شد

ات: چـ.....چیکار میکنی بورو کنار «ترس»
از لپم کشیدو
گفت: نترس بابا کاریت ندارم چمدونتو ببند و خودتم آماده شو

ات: اینو میتونسی از دورم بگی لازم نبود که انقد بیای جلو

ته: حالا که اومدم میخای چی کار کنی

ات: خیلی که را میتونم بکنم برای مثلا از بابا شدن محرومت کنم

ته: چـ...چطو...

حرفشو کامل نشوده بود که محکم زدم لای پاش که اوفتاد زمین منم سریع پریدم روی تخت تا خاستم برم اونور که از پام گرفت هر چی زور میزدم بی فایده بود

با دستام داشتم دستشو باز میکردم که حولم دادو روم خیمه زد

ات: گـ.....گوه خوردم «ترس»

ته: دیگه گوهم بخوری فایده ای نداره «نیشخند»

بعد این حرفش لباشو گذاشت روی لبام و مثل وحشی ها مک میزد
با مشتای کوچولوم میزدم به سینش اما دس بردار نبود
بعد 2 مین نفس کم آورد و ازم جدا شد روی تخت کنارم دراز کشید و نفس نفس میزد

ته:خیلی وقت بود همچین چیزی به این خوشمزگی نخورده بودم «خنده»

ات: مرض پاشو برو بیرون میخام برم حموم

ته: الان من مزاحم حموم رفتن توم؟

ات: اره پاشو برو بیروننننن «داد»

ته: نمیرم «یه ابروشو میندازه بالا»

ات: نمیری
ته: نوچ
ات: باشه نرو
حولمو گرفتم دستم و با لباس رفتم طرف حموم

ته: با لباس حموم میکنی
ات: اره به تو ربطی داره

ته: اره که ربط داره مثلا شوهرتما

ات: نه باباااا
ته: زن باباااااا

ات: ببند اون گالرو

ته: نمی بندم میخای چی کار کنی؟.....
دیدگاه ها (۸)

#ازدواج_اجباری_توسط_پدربزرگ #part2۲ات: نه بابااااته: زن بابا...

#ازدواج_اجباری_توسط_پدربزرگ #part23لباس‌های راحتیمو درآوردم ...

#ازدواج_اجباری_توسط_پدربزرگ#part۲۰ ات: کم حرف بزن بریم ساعت ...

#ازدواج_اجباری_توسط_پدربزرگ #part1۹ باکس بود خیره شده بود و ...

جیمین فیک زندگی پارت ۱۰۱#

ات تو باتلاق ذهنی گیر کرده بود این اتفاق برای نمونه ۰۰۹ خیلی...

سلامممممم😭🌷🌷🌷اقای ××: ات بلاخره فهمید؟ته: اره همه چیز رو فهم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط