ازدواج اجباری توسط پدربزرگ
#ازدواج_اجباری_توسط_پدربزرگ
#part۲۰
ات: کم حرف بزن بریم ساعت 02:30 شده ها
به ساعت موچیش یه نگاهی کرد و گفت: اخ راس میگیا دیرمون شد بریم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم طرف مرکز خرید خیلی وقت بود نیومده بودم خرید
من کلی خرید کرده بودم و تهیونگم چیزای که لازم داشت رو خریده بود دست هر دوتامون پربود و داشتیم میرفتیم طرف ماشین که خریدا مونو بزاریم تو ماشین
ته: یه بار دیگه با تو بیام خرید برشکست میشم «خنده»
ات: همینی که هست زن خرج داده میخاسی زن نگیری من مجبورت کرده بودم
ته: نه والا نمیدونم چرا قبول کردم زنم بشی احتمالا سرم به جای خورده بوده
ات: مسخره «جدی»
ته: خو مگه دروغ میگم
ات: نه راس میگی
سوار ماشین شدیم تهیونگ به ساعت مچیش یه نگاهی کرد
ته: ساعت 5 بعد از ظهره من گشنمه بریم باهم یه چیزی بخوریم؟«رو به ات»
ات: من گشنم نیست منو ببر بزار خونه بعد خودت بیا یه چیزی بخور «از شیشه ماشی به بیرون نگاه میکنه».......
ته: قهر کردی
ات: من ازون آدمای نیستم که با یه حرف قهر کنم
ته: معلومه
ماشنو روشن کرد و رفت پیش یه فست فودی نگه داشت و رفت که غذا بگیره و بریم خونه
داشتم از شیشه ماشیه بیرون رو نگاه میکردن که چشم خورد به یه عروسک فروشی بزرگ که کلی خرسای کیوتو بزرگ داشت از ماشین پیاده شدم و رفتم طرف فروشگاه
«*ویو/تهیونگ*»
ساعت یک شب پرواز داشتم و با ات رفیم مرکز خرید تا وسایلی که نیاز داشتمو بخریم
بعد از دو ساعت کلی خرید کرده بودیم
و از مرکز خرید اومدیم بیرون
به ات گفتم بریم رستوران غذا بخوریم اما گفت که من گشنم نیس فکر کنم از اون حرفم ناراحت شد
پس تصمیم گرفتم که از بیرون غذا بگیرم و بریم خونه غذارو بخوریم
داخل فست فودی واستاده بودم که دیدم ات از ماشین پیاده شد و رفت اون دست خیابون
چند بار صداش زدم اما نشنید همینطوری نگاش میکردم که رفت تو مغازه عروسک فروشی خنده ریزی کردمو
غذا رو گرفتم و گذاشتم تو ماشین
و رفتم طرف عروسک فروشی
«*ویو/ات*»
وارد فروشگاه که شدم کلی خرسای گوگولی داشت فروشگاهش خیلی بزرگ بود داشتم همینطور قدم میزدم و عروسک هارو نگاه میکردم که دستی روی شونم گذاشته شد سریع برگشتم که دیدم تهیونگ بود
ات: تو چرا اومدی
ته: نمیومودم؟«سوالی نگاش میکنه»
ات: نه خوب کردی اومد
به راهم ادامه دادم همینطور داشتم میچرخیدم که چشمم خورد به سه خرس خیلی گوگولیو ناز بودن یه کیشو نو دو دستم گرفتم و برگشتم طرف تهیونگ
ات: میشه برام بخریش قول میدم هر کاری بگی رو انجام بدم تروخدا
اخه تو ببین چقد نازن «ذوق مرگ»
تهیونگ همینطور داشت منو نگاه میکرد
و گفت: هر کاری
ات: اره هر کاری که بگی حالا میخریشون
ته: هَیی خدا منم نشستم که زن دارم این از بچم بدتره «خنده»
ات: تو که وایسادی.....
#part۲۰
ات: کم حرف بزن بریم ساعت 02:30 شده ها
به ساعت موچیش یه نگاهی کرد و گفت: اخ راس میگیا دیرمون شد بریم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم طرف مرکز خرید خیلی وقت بود نیومده بودم خرید
من کلی خرید کرده بودم و تهیونگم چیزای که لازم داشت رو خریده بود دست هر دوتامون پربود و داشتیم میرفتیم طرف ماشین که خریدا مونو بزاریم تو ماشین
ته: یه بار دیگه با تو بیام خرید برشکست میشم «خنده»
ات: همینی که هست زن خرج داده میخاسی زن نگیری من مجبورت کرده بودم
ته: نه والا نمیدونم چرا قبول کردم زنم بشی احتمالا سرم به جای خورده بوده
ات: مسخره «جدی»
ته: خو مگه دروغ میگم
ات: نه راس میگی
سوار ماشین شدیم تهیونگ به ساعت مچیش یه نگاهی کرد
ته: ساعت 5 بعد از ظهره من گشنمه بریم باهم یه چیزی بخوریم؟«رو به ات»
ات: من گشنم نیست منو ببر بزار خونه بعد خودت بیا یه چیزی بخور «از شیشه ماشی به بیرون نگاه میکنه».......
ته: قهر کردی
ات: من ازون آدمای نیستم که با یه حرف قهر کنم
ته: معلومه
ماشنو روشن کرد و رفت پیش یه فست فودی نگه داشت و رفت که غذا بگیره و بریم خونه
داشتم از شیشه ماشیه بیرون رو نگاه میکردن که چشم خورد به یه عروسک فروشی بزرگ که کلی خرسای کیوتو بزرگ داشت از ماشین پیاده شدم و رفتم طرف فروشگاه
«*ویو/تهیونگ*»
ساعت یک شب پرواز داشتم و با ات رفیم مرکز خرید تا وسایلی که نیاز داشتمو بخریم
بعد از دو ساعت کلی خرید کرده بودیم
و از مرکز خرید اومدیم بیرون
به ات گفتم بریم رستوران غذا بخوریم اما گفت که من گشنم نیس فکر کنم از اون حرفم ناراحت شد
پس تصمیم گرفتم که از بیرون غذا بگیرم و بریم خونه غذارو بخوریم
داخل فست فودی واستاده بودم که دیدم ات از ماشین پیاده شد و رفت اون دست خیابون
چند بار صداش زدم اما نشنید همینطوری نگاش میکردم که رفت تو مغازه عروسک فروشی خنده ریزی کردمو
غذا رو گرفتم و گذاشتم تو ماشین
و رفتم طرف عروسک فروشی
«*ویو/ات*»
وارد فروشگاه که شدم کلی خرسای گوگولی داشت فروشگاهش خیلی بزرگ بود داشتم همینطور قدم میزدم و عروسک هارو نگاه میکردم که دستی روی شونم گذاشته شد سریع برگشتم که دیدم تهیونگ بود
ات: تو چرا اومدی
ته: نمیومودم؟«سوالی نگاش میکنه»
ات: نه خوب کردی اومد
به راهم ادامه دادم همینطور داشتم میچرخیدم که چشمم خورد به سه خرس خیلی گوگولیو ناز بودن یه کیشو نو دو دستم گرفتم و برگشتم طرف تهیونگ
ات: میشه برام بخریش قول میدم هر کاری بگی رو انجام بدم تروخدا
اخه تو ببین چقد نازن «ذوق مرگ»
تهیونگ همینطور داشت منو نگاه میکرد
و گفت: هر کاری
ات: اره هر کاری که بگی حالا میخریشون
ته: هَیی خدا منم نشستم که زن دارم این از بچم بدتره «خنده»
ات: تو که وایسادی.....
۱۴.۱k
۱۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.